دل فارغ ز درد عشق، دل نيست
تن بيدرد دل جز آب و گل نيست
ز عالم رويت آور در غم عشق!
كه باشد عالمي خوش، عالم عشق
غم عشق از دل كس كم مبادا!
دل بيعشق در عالم مبادا!
فلك سرگشته از سوداي عشق است
جهان پر فتنه از غوغاي عشق است
مي عشقت دهد گرميّ و مستي
دگر، افسردگي و خودپرستي
اسير عشق شو! كآزاد گردي
غمش بر سينه نه! تا شاد گردي
ز ياد عشق عاشق تازگي يافت
ز ذكر او بلند آوازگي يافت
اگر مجنون نه مي زين جام خوردي،
كه او را در دو عالم نام بردي؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولي از عاشقي بيگانه رفتند
نه نامي ماند از ايشان ني نشاني
نه در دست زمانه داستاني
بسا مرغان خوشپيكر كه هستند
كه خلق از ذكر ايشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گويند
حديث بلبل و پروانه گويند
به گيتي گرچه صدكار، آزمايي
همين عشقت دهد از خود رهايي
بحمد الله كه تا بودم درين دير
به راه عاشقي بودم سبك سير
چو دايه مشك من بينافه ديده
به تيغ عاشقي نافم بريده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواري عشقم شير دادهست
اگر چه موي من اكنون چو شيرست
هنوز آن ذوق شيرم در ضميرست
به پيري و جواني نيست چون عشق
دمد بر من دمادم اين فسون عشق
كه: «جامي، چون شدي در عاشقي پير،
سبكروحي كن و در عاشقي مير!
بنه در عشقبازي داستاني!
كه ماند از تو در عالم نشاني
بكش نقشي ز كلك نكتهزايت!
كه چون از جا روي ماند به جايت»
چو از عشق اين نوا آمد به گوشم
به استقبال بيرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبري را
نهادم رسم نو، سحرآوري را
برآنم گر خدا توفيق بخشد
كه نخلم ميوهٔ تحقيق بخشد
كنم از سوز عشق آن نكتهراني
كه سوزد عقل، رخت نكتهداني
درين فيروزه گنبد افكنم دود
كنم چشم كواكب گريهآلود
سخن را پايه بر جايي رسانم
كه بنوازد به احسنت آسمانم