كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

بي قرار

۷۰ بازديد ۰ نظر
من هستم و دوباره دلي بي قرار تو
اين كوچه هاي خسته ي چشم انتظار تو
منظومه ي بلند غزل هاي ناز من!
خورشيد هم ستاره شود در مدار تو
زيبا ترين تغزل باراني مني
مي بالد عاشقانه غزل در بهار تو
عطري نجيب مي وزد از واژه هاي من
هرگز نبوده اين همه شعرم دچار تو
بخشيدم عاشقانه دلم را به چشمهات
باشد كه بي بهانه شود در كنار تو
جايي كه عشق نيز دچار تو مي شود
از من عجيب نيست شوم بي قرار تو


زيباترين شعر جامي (دربيان فضيلت عشق )

۶۴ بازديد ۰ نظر

دل فارغ ز درد عشق، دل نيست

تن بي‌درد دل جز آب و گل نيست

ز عالم رويت آور در غم عشق!

كه باشد عالمي خوش، عالم عشق

غم عشق از دل كس كم مبادا!

دل بي‌عشق در عالم مبادا!

فلك سرگشته از سوداي عشق است

جهان پر فتنه از غوغاي عشق است

مي عشقت دهد گرميّ و مستي

دگر، افسردگي و خودپرستي

اسير عشق شو! كآزاد گردي

غمش بر سينه نه! تا شاد گردي

ز ياد عشق عاشق تازگي يافت

ز ذكر او بلند آوازگي يافت

اگر مجنون نه مي زين جام خوردي،

كه او را در دو عالم نام بردي؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند

ولي از عاشقي بيگانه رفتند

نه نامي ماند از ايشان ني نشاني

نه در دست زمانه داستاني

بسا مرغان خوش‌پيكر كه هستند

كه خلق از ذكر ايشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گويند

حديث بلبل و پروانه گويند

به گيتي گرچه صدكار، آزمايي

همين عشقت دهد از خود رهايي

بحمد الله كه تا بودم درين دير

به راه عاشقي بودم سبك سير

چو دايه مشك من بي‌نافه ديده

به تيغ عاشقي نافم بريده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست

ز خونخواري عشقم شير داده‌ست

اگر چه موي من اكنون چو شيرست

هنوز آن ذوق شيرم در ضميرست

به پيري و جواني نيست چون عشق

دمد بر من دمادم اين فسون عشق

كه: «جامي، چون شدي در عاشقي پير،

سبك‌روحي كن و در عاشقي مير!

بنه در عشقبازي داستاني!

كه ماند از تو در عالم نشاني

بكش نقشي ز كلك نكته‌زايت!

كه چون از جا روي ماند به جايت»

چو از عشق اين نوا آمد به گوشم

به استقبال بيرون رفت هوشم

بجان گشتم گرو فرمانبري را

نهادم رسم نو، سحرآوري را

برآنم گر خدا توفيق بخشد

كه نخلم ميوهٔ تحقيق بخشد

كنم از سوز عشق آن نكته‌راني

كه سوزد عقل، رخت نكته‌داني

درين فيروزه گنبد افكنم دود

كنم چشم كواكب گريه‌آلود

سخن را پايه بر جايي رسانم

كه بنوازد به احسنت آسمانم


غزل زندان زندگي از (شهريار )

۷۹ بازديد ۰ نظر

تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم

روزي سراغ وقت من آئي كه نيستم

در آستان مرگ كه زندان زندگيست

تهمت به خويشتن نتوان زد كه زيستم

پيداست از گلاب سرشكم كه من چو گل

يك روز خنده كردم و عمري گريستم

طي شد دو بيست سالم و انگار كن دويست

چون بخت و كام نيست چه سود از دويستم

گوهرشناس نيست در اين شهر شهريار

من در صف خزف چه بگويم كه چيستم

 


زيباترين سخن دكتر شريعتي درمورد (زندگي و مردن )

۶۹ بازديد ۰ نظر

خدايا ،

به هركه دوست مي داري بياموز

كه عشق از زندگي كردن بهتر است .

و به هر كه دوست تر مي داري ، بچشان

كه دوست داشتن از عشق برتر !

.

خدايا ،

به من زيستني عطا كن ،

كه در لحظه مرگ ،

بر بي ثمري لحظه اي كه براي زيستن گذشته است ،

حسرت نخورم .

و مردني عطا كن ،

كه بر بيهودگي اش ، سوگوار نباشم .

بگذار تا آن را من ، خود انتخاب كنم ،

اما آن چنان كه تو دوست داري .

« چگونه زيستن » را تو به من بياموز ،

« چگونه مردن » را خود خواهم آموخت!


شعر عرفاني سهراب در مورد (عشق ) برگرفته از مجموعه ي مسافر

۶۴ بازديد ۰ نظر

نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد: چه سيبهاي قشنگي!

و ميزبان پرسيد: قشنگ يعني چه؟

قشنگ يعني تعبير ِ عاشقانۀ اشكال

و عشق تنها عشق، ترا به گرمي يك سيب ميكند مأنوس.

و عشق تنها عشق، مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد، مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

.  و نوشداروي اندوه؟ صداي خالص اكسير ميدهد اين نوش

خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند و دست منبسط نور روي شانۀ آنهاست...

دچار بايد بود

وگرنه زمزمۀ حيات ميان دو حرف حرام خواهد شد

وعشق، سفر به روشني اهتزاز خلوتِ اشياست. و عشق صداي فاصله هاست. صداي فاصله هائي كه غرق ابهامند...

مرا سفر به كجا ميبرد؟ كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند، و بند كفش به انگشتهاي نرم فراغت گشوده خواهد شد؟

كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش

و بي خيال نشستن...


شريعتي

۶۰ بازديد ۰ نظر

نزديك تر به خدا

من بايد فرود آيم ،

نبايد بنشينم ،

سال هاست ، از آن لحظه كه پر بر اندامم روييد

و از آشيان ، از بام خانه پرواز كردم

همچنان مي پرم. هرگز ننشسته ام ،

و ديگر سري نيز به سوي زمين و به شواد پليد شهرها

و بام هاي كوتاه خانه ها بر نگرداندم ،

چشم به زمين ندوختم ،

پروازي رو به آسمان ،

در راه افلاك

و هر لحظه دورتر و بالاتر از زمين

و هر لحظه نزديك تر به خدا !

دكتر علي شريعتي

آفتاب عرفان

يك شبنم

اين است آن مني كه از سال هاي دراز ،

از نخستين روزي كه به خويش چشم گشوده ام ،

بر دوش كشيده ام.

و كشيده ام

و كشيدم

و از گرماها و سرماها

و شكست ها و پيروزي ها

و سفرها و حضرها

و شادي ها و غم ها گذشتم

و گذراندم

و آوردم


شعر بودن از (احمد شاملو )

۶۸ بازديد ۰ نظر
بودن»
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
از بلند كاج كوچه ي بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه
يادگاري جاودانه برتراز بي بقاي خاك


شعر زيبا از شريعتي

۷۱ بازديد ۰ نظر

از اين جا ره به جايي نيست

جاي پاي رهروي پيداست

كيست اين گم كرده ره ؟ اين راه ناپيدا چه مي پويد؟

مگر او زين سفر ، زين ره چه مي جويد ؟

از اين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست ؟

به شهري كاندر آغوش سپيد مهر

به باران سحرگاهيي خدايش دست و رو شسته است.

به شهري كز همان لحظه ي ازل

بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.

به شهري كش پليد افسانه گيتي

سر انگشت خيال از چهره ي زيباش بزدوده است.

كجا اي ره نورد راه گم كرده ؟

بيا برگرد !

به شهري بر كناره ي پاك هستي ،

به شهري كش به باران سحرگاهي

خدايش دست و شسته است.

به شهري كش پليدي هاي انسان اين پليد افسانه ي هستي

در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان

كسي را آشنايي نيست.

بيا برگرد آخر ، اي غريب راه !

كز اين جا ره به جايي نيست.

نمي بيني كه آن جا

كنار تك درختي خشك

ز ره مانده غريبي ره نوردي بي نوا مرده است؟

و در چشمان پاكش ، در نگاه گنگ و حيرانش ،

هزازان غنچه اميد پژمرده است؟

نمي بيني كه از حسرت (( كمد صيد بهراميش افكنده است ))

و با دستي كه در دست اجل بوده است ،

بر آن تك درخت خشك

حديث سرنوشت هر كه اين ره را رود ، كنده است:

كه : « من پيمودم اين صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »

كجا اي ره نورد راه گم كرده ؟

بيا برگرد !

در اين صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،

كسي را آشنايي نيست.

ازين صحرا مگر راهي به شهر آرزويي هست؟

بيا برگرد آخر ، اي غريب راه !

كز اين جا ره به جايي نيست

دكتر علي شريعتي


نداي آغاز

۶۹ بازديد ۰ نظر
نداي آغاز

كفشهايم كو ؟
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر .
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز خواب مرا مي روبد .
بوي هجرت مي آيد :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
بايد امشب بروم .
***
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد .
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت .
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه ميخواند
***
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
( مثلاً شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟
بايد امشب بروم
***
بايد امشب چمداني را
كه اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
روبه آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند .
يك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هايم كو ؟
*****

سهراب سپهري

 


حسين پناهي

۶۵ بازديد ۰ نظر
گفتگوي من و نازي زير چتر

نازي : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه
مي گم كه خلي قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
و قشنگتر اينه كه
يادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسي راسي ؟ يه روزي
اگه گوجه هيچ كجا پيدانشه
اون وقت بشر چكار كنه ؟
من : هيچي نازي
دانشمندا تز مي دن تا تابه ها را بخوريم
وقتي آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو مي كنه و با هلهله
از روي آتيش مي پره
نازي : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
هلهله هاي من وتو
چطوري ثبت مي شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من � آدم بود


حسين پناهي