كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

زنديگنامه ي سهراب سپهري

۳۴ بازديد ۰ نظر
سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
خود سهراب ميگويد :
... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا به نقاشي عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)
درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت، پريدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنين ميگويد :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خيام (مدرس) كاشان.

... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد.... (اتاق آبي - صفحه 33) 
... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديكتر باشيد.
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.
بي آنكه خدايي داشته باشم ... (هنوز در سفرم)

سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :
... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...

خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.
... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)
از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي

سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.
... در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)
سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.
... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد... (هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)
سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.

...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادي محنت نبرد
زندگي افسانه محنت فزاست
زندگي يك بي سر و ته ماجراست
غير غم و محنت و اندوه و رنج
نيست در اين كهنه سراي سپنج...
مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نميكرد.

سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
... آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه ميشنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر ميگشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)

شهريور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران ميايد.
در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج ميرفت.

در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.
بخشهايي حذف شده از " مرگ رنگ " :
... جهان آسوده خوابيده است،
فروبسته است وحشت در به روي هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش ...

سال 1332، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسيد : به نظر شما نقاشي هاي اين اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خير قربان
و شاه زير لب گفت : خودم حدس ميزدم. ...
(مرغ مهاجر صفحه 67)

اواخر سال 1332، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگي خوابها" با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندين شعر سهراب و ترجمه هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.
در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.

فروردين ماه سال 1337، شركت در نخستين بي ينال تهران
خرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.

در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.
در همين سال، شخصي علاقه مند به نقاشيهاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.

سهراب در يادداشتهاي سفر ژاپن چنين مينويسد :
... از پدرم نامه اي داشتم. در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان و آنگاه سخن از زيبايي خانه نو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر.
و اندوهي چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...

در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند.
پس از اقامتي دوهفته اي در هند به تهران باز ميگردد.
در اواخر اين سال، سهراب و خانواده اش به خانه اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكند.
در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.
تيرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من ميدانستم و ميدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم ...

تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سوئيس، فلسطين و برزيل به نمايش درآمد.
فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.
در آبانماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.
منظومه "صداي پاي آب" در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش درآمد.
سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.
سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.

تا سال 1357، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سوئيس، مصر و يونان برگذار گرديد.

سال 1358، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون.
ديماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفندماه به ايران باز ميگردد.

سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...
فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:
به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من

... كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...
و سهراب ماندگار شد ............... 

------------------------------------- 
وقتي كه ديگر نبود من به بودنش نيازمند شدم 
وقتي كه ديگر نميتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم 
وقتي كه رفت من به انتظار آمدنش نشستم 
وقتي او تمام كرد من شروع كردم 
وقتي او تمام شد من آغاز شدم 
و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگي كردن....مثل تنها مردن. 


حقوق بشر در گذر تاريخ

۳۱ بازديد ۰ نظر
 مرتضي قهرماني  

جامعه جهاني امروز، پس از مقطع جنگ جهاني دوم و تشكيل سازمان ملل متحد بر اساس منشور ملل متحد به يكسري از حقوق و آزادي ها، وصف مقبوليت بين المللي بخشيده و از همه دولتها با وجود اختلاف در نظام حكومتي و رعايت استقلال آنها مي خواهد كه آن حق ادعاهاي انساني را در قالب حقوق بشر رعايت كنند و به آنها احترام گذارند. 
شايد بتوان گفت اعلاميه جهاني حقوق بشر مهمترين سند جهاني در قرن بيستم است كه موازين حقوق بشر را در جهان معاصر مبتني بر پذيرش انسان استعلايي و حتي با گرايش به آشتي ميان عقل و وحي به نمايش مي گذارد.
اعلاميه خيزشي حمايت گرايانه در برابر نابودي وحشتناك مردم، محيط زيست طبيعي، و زير بناي اقتصادي در طول جنگ جهاني دوم بود. جنگي كه تقريبا همه اروپا در پي آن متلاشي شد و حتي بسياري از قسمت هاي قاره آسيا نيز به سبب آن متحمل آسيب و خسارت بسيار شده بود. 
با پايان جنگ، واكنش هاي استقلال طلبانه بر ضد سلطه خارجي و درخواست هاي مردم براي استقلال نشان دهنده آن بود كه دنيايي جديد و آغازي نو براي مردم، اهميت اساسي داشت.
اعلاميه جهاني حقوق بشر به طور مستقيم از اين آرزو براي ايجاد مجموعه اي از قوانين جديد جهاني منتج شد و براي نخستين بار در طول تاريخ اعضاي يك سازمان بين المللي موفق به صدور يك اعلاميه مشترك در خصوص حقوق بشر شدند. 
در نيمه نخست قرن بيستم، گر چه فجايع جنگ جهاني دوم در اروپا همچون ابر تيره اي بر فضاي سياسي و اجتماعي جهان سايه انداخته بود اما نبايد وضعيت هاي حاكم بر ديگر نقاط جهان را بر روند ايجاد اين حركت جهاني ناديده گرفت: بمباران شهر گرنيكا در جريان جنگ داخلي اسپانيا (۱۹۳۷) تاثير عميقي بر افكار عمومي آمريكاي لاتين در بر داشت.
همچنين در جريان تصرف نانكينگ (۱۹۳۷) بيش از ۲۰۰ هزار چيني توسط سربازان ژاپني قتل عام شدند؛ در آفريقاي جنوبي قدرت حزب ناسيوناليست رو به افزايش بود و همزمان تبعيض قومي و نژادي بيداد مي كرد؛ ز جنگ پاكستان و هند به نسل كشي تعبير مي شد؛ ت نش ها در فلسطين اشغالي افزايش يافته بود و رهبران صهيونيست ادعاي استقلال مطرح مي كردند؛ اعمال مجازات غير قانوني در آمريكا و تحقير مردمان مستعمرات به يك امر عادي تبديل شده بود و نقض فاحش حقوق فردي در اتحاد جماهير شوروي با روي كار آمدن استالين تشديد شد.
اين تجربيات تلخ فضاي حاكم بر افكار عمومي جهان را به سوي انديشه حقوق بشر جهانشمول سوق مي داد. در ژانويه سال ۱۹۴۱ فرانكلين رزولت رئيس جمهوري وقت ايالات متحده آمريكا در نطق خود چهار آزادي را براي بشر مورد تاكيد قرار داد: آزادي بيان و اظهار نظر، آزادي مذهب، رهايي از فقر و ترس.
بر اين اساس بود كه در مقدمه منشور به صراحت « ايمان به حقوق اساسي بشر، حيثيت و ارزش شخصيت انساني و تساوي حقوق مرد و زن و تساوي بين ملت ها اعم از كوچك و بزرگ» مورد تاييد قرار گرفت.
در ماده يك، يكي از چهار وظيفه اصلي سازمان ملل متحد «ترويج و تشويق احترام به حقوق بشر و آزادي هاي اساسي براي همگان بدون تمايز از حيث نژاد، جنس، زبان يا مذهب» تعيين شد. ساير مفاد منشور نيز، كشورها را متعهد ساخت با همكاري سازمان ملل براي دستيابي به احترام همگاني به حقوق بشر اقدام كنند. اما سوال اين بود كه معيار حقوق بشر چيست؟ 
باور اعلاميه جهاني حقوق بشر به انسان، نه دلالتي متافيزيكي بر هويت انسان داشت و نه تنها به معناي هويت الهي بود بلكه انسان غير معطوف به مجموعه اي از عرضيات ياد مي شد، انساني كه معطوف به نژاد، دين، تاريخ، هويت اجتماعي، جنسيت، رنگ نبود. ثمره باور اين گونه حقوق بشر معاصر به انسان استعلايي اين است كه با پذيرش آن مي توان به جهانشمولي حقوق بشر معتقد بود.
ارائه تعريفي از اصطلاح «حقوق بشر» با چالش هاي فلسفي و سياسي بسياري همراه بود. مردان و زنان متفكر، متعلق به سنت هاي مختلف مذهبي و فلسفي، قرن ها بر سر اين مسئله مشاجره كرده بودند.
حقوق بشر دقيقا چه معنايي مي دهد و منشا آن كجاست؟ آيا منشاء آن «خدا»، «طبيعت» يا «خرد» است يا دولت ها؟ متعلق به چه كساني است؟ آيا همه جهانيان مي توانند ادعاي اين حقوق را داشته باشند، يا اينكه اين موضوع محدود به جنس، نژاد، طبقه، وضعيت، فرهنگ، افراد يا مرحله خاصي از پيشرفت است؟ چه ارتباطي ميان حقوق بشر و «صلح»، «امنيت» و «عدالت» وجود دارد؟ رابطه ميان مسئوليت و حق كدام است؟ آيا حقوقي هست كه با اهميت تر از ساير حقوق باشند، يا اينكه همه حقوق به يكديگر وابسته اند و تقسيم ناپذيرند و ارزش يكساني دارند؟
اين پرسش هاي عميق سوالات ديگري را نيز به دنبال داشتند كه درك مشترك بشري را مورد انگيزش و اقدام قرار مي داد.
درك مشترك بشري همان وجدان بشري است كه همراه با رشد، مدنيت و تربيت اخلاقي انسان ها در طي تاريخ تكامل يافته و ظهور مي يابد. بسياري از رويدادهاي پديد آمده در نظام بين الملل به اين تكامل كمك كرده اند. 
امروز نيز مسائلي از قبيل جنگ، تروريسم، محيط زيست، گسترش تسليحات، فقر، بيماري و دموكراسي متاثر از موضوعات مربوط به درك مشترك بشريت است و اين وجدان مشترك بشري است كه چيدمان روابط و حقوق بين الملل را شكل مي دهد تا اقتصاد، ارتباطات، صنعت، قدرت، حكومتداري، عدالت، برابري و دموكراسي مفهوم يابي شده تا سعادت بشري و كرامت انساني و احترام به حقوق بشر تامين شود. 
اما نگاهي بيندازيم به يكي از اساسي ترين آموزهاي جهانشمول حقوق بشر معاصر يعني عدالت. شايد بتوان عدالت را از مبناي نظري حقوق بشر از قرارداد و توافق اجتماعي مورد نظر جان لاك يا جان رالز احصاء كرد، قراردادي كه مبتني بر عقل جمعي بشريت، اعطاي محدود اختيار يا همان عدم قيمومت و در نهايت اخلاقي بودن حقوق است. بر اين اساس ميان عدالت با عقل جمعي، گستره عمومي و جامعه مدني ربط وثيقي وجود دارد. 
بر اين مبنا بايد بر وفق عقلاني و اخلاقي بودن عدالت بكوشيم تا روشي ارسطويي براي يافتن شكل رسيدن به نقطه مشترك عدالت اجتماعي يعني همان برابري پيدا كنيم. توافق بر سر عمل عادلانه، شرط عدالت است بنابراين عدالت اعلام شده يا هر اصول و فرمولي كه از حوزه هاي قرارداد اجتماعي عقل گرايانه مبتني بر انسان استعلايي اعلام شود، در صورتي عادلانه خواهد بود كه به طور مستمر، در بستر عقل جمعي آزموده و پذيرفته شود.
البته بايد بر اين اساس ساز و كاري جست و جو شود كه به موجب آن در هر عصري همگان در تعريف عدالت و احراز اصول آن حضور داشته باشند. اصول عدالتي كه در پشت پرده جهل و تعصب ناموزون و فارق از علم به علايق و منافع مردم اتخاذ شود، عدالتي نافرجام و در نهايت عدالت نيست. پس حقوق بشر آمد كه در دفاع از احياء و جايگير كردن موثر عدالت اجتماعي «به هر فرد سهم مناسب و مقتضي اش را بدهد».
در يك مورد مي توان از عدالت اخلاقي سخن گفت كه بر حسب اصل اول از عدالت، يعني حق برابر همگان در آزادي، اصول اخلاقي و ارزش ها زماني عادلانه اند كه در وضعيت كلامي آزاد و در گستره عقل عمومي حاصل شوند.
پس اخلاقيات و دفاعيات يكجانبه اي كه مبتني بر قدرت قابيلي تحميل شود به خودي خود، ضد عدالت است، عدالتي كه مدعي دفاع يا حمايت از حقوق انسان است. در مورد حوزه سياسي نيز وقتي عدالت حاصل مي شود كه نهادهاي سياسي، منابع و ارزش هاي خود را بر اساس آن دو اصل، توزيع مي كنند. يعي اول آنكه، همگان در تعريف عدالت سياسي به اين معني نقش داشته باشند، به اين ترتيب كه اصول توزيع گفتمان و عمل در محضر و عرصه عقل عمومي قابل دفاع و پذيرش باشد. دوم آنكه، نابرابري ها نيز در همان عرصه، معقول و موجه بنمايد يعني با رعايت صلاحيت و شايستگي افراد و عدم تبعيض ناموجه و به دور از امتيازدهي منفعت طلبانه يا تطميع سودگرايانه، لذا به نفع همگان باشد. 
تفسير هويت و جايگاه انسان با رويكرد حقوق بشري در راستاي نظم نوين جهاني با برداشت «واقعگرايانه» چنان است كه مفاهيمي مانند توزيع قدرت و امنيت در هزاره جديد را متاثر از خود مي كند ولي رخداد ۱۱ سپتامبر و وقايع پس از آن دوباره مفهوم قدرت را در كانون اقدام و برخورد يكجانبه گرايانه مبتني بر منفعت در جامعه بين المللي به ويژه دولت ها قرار مي هد به نحوي كه حتي برداشت آرمانگرايانه از نظم نوين جهاني را كه مبتني بر مسائل هنجاري و ارزشي بود نيز تضعيف مي كرد.
شايد در اين بحبوحه گرايش به سمت ممارست از برداشت جهان گرايانه از نظم جهاني داشت. در اين مرحله، انسان حقوق بشري، برخوردار از كرامت و حيثيت انساني خود را محدود به مرزهاي جغرافيايي معين به فرهنگ هاي خاص نمي كند و كشورهاي مجهز به اين رويكرد نيز در مي يابند كه تكامل و پيشرفت يا بحران هاي داخلي و بين المللي هماند فقر، جنگ، تروريسم، براندازي حكومت ها، بيماري، قحطي، شورش هاي مدني در نقطه اي از دنيا اگر آغاز شود يا اگر پايان نيابد، به پديد آمدن بحران هاي سياسي- اقتصادي در نقطه هاي آرام و پيشرفته ديگر جهان منجر خواهد شد.
هر يك از اين ديدگاهها است كه دولت ها را به برخورد با نقض هاي حقوق بشر از سوي برخي دولت هاي تازه تاسيس، فاقد قانون اساسي يا صاحب نفت سوق مي دهد كه خود را هماهنگ با نحوه پرداخت بودجه سازمان ملل متحد، عدم تصويب اساسنامه ديوان كيفري بين المللي و رأي ندادن به قطعنامه هاي شوراي حقوق بشر و حتي شوراي امنيت مي كند. 
بنابراين، با وجود همه خوش بيني ها نسبت به حقوق بشر و اميد به ايجاد دنيايي جديد، برخي مدافعان حقوق بشر اعتقادي به حقيقي بودن آن ندارند زيرا مي بينند در همان حال كه فقر و بيماري انسان ها را نابود مي كند، فروش اسلحه از سوي مدافعين حقوق بشر به ناقضان حقوق بشر جريان دارد.
گرسنگي دادن ملت ها هنوز به عنوان عاملي براي كنترل جمعيت هاي نژادي مذهبي و سياسي كاربرد دارد، هنوز قربانيان تروريسم برخوردار از نهادهاي حمايتي و اسناد بين المللي حمايتي نيستند، هنوز كشتار كودكان و زنان ابزاري براي تحميل اراده و خواست صاحبان قدرت است پس چگونه مي توان از نظم جديدي كه دولت ها از آن دم مي زنند انتظار ظهور و تكامل داشت.
اين روزها نقض آشكار حقوق بشر در پناه سكوت «مرگبار» جامعه جهاني، در واقع حكايت از مرگ انسانيت و كرامت انساني مورد تاكيد اعلاميه جهاني حقوق بشر دارد و وقايعي كه در اين روزها در جهان در حال وقوع است حتي بيانگر تضعيف آرمان هاي بشري است.
سلب خودسرانه تابعيت، اعمال محدوديت‌هاي شديد بر جابه‌جايي و نقل مكان ها، تهديدات جاني و امنيتي، سلب حقوق درماني و تحصيلي، كار اجباري و تجاوز جنسي، جنايت جنگي، ايجاد و حمايت از نهاد تروريسم مدرن، جنايت عليه بشريت، نقض حقوق بشردوستانه بخشي از اين فجايع غير انساني است كه در جهان در حال وقوع است.
از اين رو امروز در منطقه آسياي غربي شاهد جنايات جنگي، جنايت عليه بشريت، نقض عهدنامه‌هاي چهارگانه ژنو در يمن هستيم به نحوي كه كشتار زنان و كودكان بي دفاع و آوارگي مردم محروم يمن و ميليون‌ها انسان بيگناه در معرض خطر قحطي و مرگ را شاهد هستيم.
حملات گسترده دولت هاي ائتلاف عليه يمن و كشتار وسيع غيرنظاميان يمني علاوه بر آنكه نقض تعهدات بين المللي اين كشورها را بر اساس معاهدات لازم الاجراي بين المللي به نمايش مي گذارد، گوياي عدم انطباق سياسي و حقوقي آن بر مفاد اعلاميه اي است كه خود پيش از اين آن را امضا كرده اند.
برخورد غيرمسئولانه و بي اثر سازمان هاي بين المللي با موضوع نقض آشكار حقوق بشر در اين ميان بر اين تراژدي مي افزايد. آنچه در اين وضعيت تاسف بارتر است سكوت مجامع بين المللي در برابر جناياتي است كه عليه مسلمانان انجام مي پذيرد. 
در ميانمار همچنين ارتش برمه هزاران خانه را آتش زده و مسلمانان را به صورت جمعي اسير يا كشته اند. نيروهاي نظامي ميانمار به راحتي مسلمانان را به گلوله مي‌بندند يا به كودكان و زنان تعرض مي كنند.
با اين حال، اكنون ايجاد همبستگي بين انسان ها با دفاع از حقوق بشر و فعاليت به منظور ايجاد جامعه بين المللي مبتني بر حمايت از حقوق بشر موجب تشكيل يك نيروي عظيم معنوي و انساني در هزاره جديد شده است كه نسبت به رعايت و نقض هاي جدي حقوق بشر از خود حساسيت نشان مي دهد و آن همان آموزه هاي الهي مبتني بر وحيانيت انساني است. مرجع كاملي كه صلاحيت قانونگذاري و ايجاد همان حق مطالبات انساني را دارد، خداوند است و از آنجا كه خداوند خالق فطرت انسان ها است، به ضرورت هاي او اشراف كامل دارد.


علاميه جهاني حقوق بشر ۷۰ ساله شد

۳۳ بازديد ۰ نظر

اعلاميه جهاني حقوق بشر در سال ۱۹۴۸ در مجمع عمومي سازمان ملل متحد به تصويب رسيد.

اعلاميه جهاني حقوق بشر ۷۰ ساله شد.  ۷ دهه قبل يعني در ۱۹ آذر ماه اعلاميه جهاني حقوق بشر به تصويب رسيد. اين اعلاميه در تاريخ ۱۰ دسامبر ۱۹۴۸ به تصويب مجمع عمومي سازمان ملل متحد رسيد. ايران جزء كشورهايي است كه به اين متن راي مثبت داده بود.

متن كامل اعلاميه جهاني حقوق بشر:

مقدمه

از آن جا كه شناسايي حيثيت و كرامت ذاتي تمام اعضاي خانواده بشري و حقوق برابر و سلب ناپذير آنان اساس آزادي، عدالت و صلح در جهان است؛

از آن جا كه ناديده گرفتن و تحقير حقوق بشر به اقدامات وحشيانه اي انجاميده كه وجدان بشر را برآشفته‌اند و پيدايش جهاني كه در آن افراد بشر در بيان و عقيده آزاد و از ترس و فقر فارغ باشند، عالي ترين آرزوي بشر اعلا م شده است؛

از آن جا كه ضروري است كه از حقوق بشر با حاكميت قانون حمايت شود تا انسان به عنوان آخرين چاره به طغيان بر ضد بيداد و ستم مجبور نگردد؛

از آن جا كه گسترش روابط دوستانه ميان ملت‌ها بايد تشويق شود؛

از آن جا كه مردمان ملل متحد، ايمان خود را به حقوق اساسي بشر و حيثيت و كرامت و ارزش فرد انسان و برابري حقوق مردان و زنان ، دوباره در منشور ملل متحد اعلا م و عزم خود را جزم كرده‌اند كه به پيشرفت اجتماعي ياري رسانند و بهترين اوضاع زندگي را در پرتو آزادي فزاينده به وجود آورند؛

از آن جا كه دولت‌هاي عضو متحد شده‌اند كه رعايت جهاني و موثر حقوق بشر و آزادي‌هاي اساسي را با همكاري سازمان ملل متحد تضمين كنند؛

از آن جا كه برداشت مشترك در مورد اين حقوق و آزادي‌ها براي اجراي كامل اين تعهد كمال اهميت را دارد؛

مجمع عمومي اين اعلاميه جهاني حقوق بشر را آرمان مشترك تمام مردمان و ملت‌ها اعلام مي‌كند تا همه افراد و تمام نهادهاي جامعه اين اعلاميه را همواره در نظر داشته باشند و بكوشند كه به ياري آموزش و پرورش، رعايت اين حقوق و آزادي‌ها را گسترش دهند و با تدابير فزاينده ملي و بين المللي، شناسايي و اجراي جهاني و موثر آن‌ها را چه در ميان مردمان كشورهاي عضو و چه در ميان مردم سرزمين‌هايي كه در قلمرو آن‌ها هستند، تامين كنند.

ماده ١

تمام افراد بشر آزاد زاده مي‌شوند و از لحاظ حيثيت و كرامت و حقوق با هم برابراند. همگي داراي عقل و وجدان هستند و بايد با يكديگر با روحيه اي برادرانه رفتار كنند.

ماده ٢

هر كس مي‌تواند بي هيچ گونه تمايزي، به ويژه از حيث نژاد، رنگ، جنس، زبان، دين، عقيده ء سياسي يا هر عقيده ء ديگر، و همچنين منشا ملي يا اجتماعي، ثروت، ولادت يا هر وضعيت ديگر، از تمام حقوق و همه آزادي‌هاي ذكرشده در اين اعلاميه بهره مند گردد.

به علاوه نبايد هيچ تبعيضي به عمل آيد كه مبتني بر وضع سياسي، قضايي يا بين المللي كشور يا سرزميني باشد كه شخص به آن تعلق دارد، خواه اين كشور يا سرزمين مستقل، تحت قيمومت يا غيرخودمختار باشد، يا حاكميت آن به شكلي محدود شده باشد.

ماده ٣

هر فردي حق زندگي، آزادي و امنيت شخصي دارد.

ماده ۴

هيچ كس را نبايد در بردگي يا بندگي نگاه داشت. بردگي و دادوستد بردگان به هر شكلي كه باشد، ممنوع است.

ماده ۵

هيچ كس نبايد شكنجه شود يا تحت مجازات يا رفتاري ظالمانه، ضد انساني يا تحقيرآميز قرار گيرد.

ماده ۶

هر كس حق دارد كه شخصيت حقوقي اش در همه جا به رسميت شناخته شود.

ماده ٧

همه در برابر قانون مساوي هستند و حق دارند بي هيچ تبعيضي از حمايت يكسان قانون برخوردار شوند. همه حق دارند در مقابل هر تبعيضي كه ناقض اعلاميه حاضر باشد، و بر ضد هر تحريكي كه براي چنين تبعيضي به عمل آيد، از حمايت يكسان قانون بهره مند گردند.

ماده ٨

در برابر اعمالي كه به حقوق اساسي فرد تجاوز كنند ـ حقوقي كه قانون اساسي يا قوانين ديگر براي او به رسميت شناخته است ـ هر شخصي حق مراجعه‌ء موثر به دادگاه‌هاي ملي صالح را دارد.

ماده ٩

هيچ كس را نبايد خودسرانه توقيف، حبس يا تبعيد كرد.

ماده ١٠

هر شخص با مساوات كامل حق دارد كه دعوايش در دادگاهي مستقل و بي طرف، منصفانه و علني رسيدگي شود و چنين دادگاهي در باره‌ حقوق و الزامات وي، يا هر اتهام جزايي كه به او زده شده باشد، تصميم بگيرد.

ماده ١١

١- هر شخصي كه به بزهكاري متهم شده باشد، بي گناه محسوب مي‌شود تا هنگامي كه در جريان محاكمه اي علني كه در آن تمام تضمين‌هاي لازم براي دفاع او تامين شده باشد، مجرم بودن وي به طور قانوني محرز گردد.

٢- هيچ كس براي انجام دادن يا انجام ندادن عملي كه در موقع ارتكاب آن، به موجب حقوق ملي يا بين المللي جرم شناخته نمي‌شده است، محكوم نخواهد شد. همچنين هيچ مجازاتي شديدتر از مجازاتي كه در موقع ارتكاب جرم به آن تعلق مي‌گرفت، دربارهء كسي اعمال نخواهد شد.

ماده ١٢

نبايد در زندگي خصوصي، امور خانوادگي، اقامت گاه يا مكاتبات هيچ كس مداخله‌هاي خودسرانه صورت گيرد يا به شرافت و آبرو و شهرت كسي حمله شود. در برابر چنين مداخله‌ها و حمله‌هايي، برخورداري از حمايت قانون، حق هر شخصي است.

ماده ١٣

١- هر شخصي حق دارد در داخل هر كشور آزادانه رفت وآمد كند و اقامتگاه خود را برگزيند.

٢- هر شخصي حق دارد هر كشوري، از جمله كشور خود را ترك كند يا به كشورخويش بازگردد.

ماده ١۴

١- در برابر شكنجه، تعقيب و آزار، هر شخصي حق درخواست پناهندگي و برخورداري از پناهندگي در كشورهاي ديگر را دارد.

٢- در موردي كه تعقيب واقعا در اثر جرم عمومي و غيرسياسي يا در اثر اعمالي مخالف با هدف‌ها و اصول ملل متحد باشد، نمي‌توان به اين حق استناد كرد.

ماده ١۵

١- هر فردي حق دارد كه تابعيتي داشته باشد.

٢- هيچ كس رانبايد خودسرانه از تابعيت خويش، يا از حق تغيير تابعيت محروم كرد.

ماده ١۶

١- هر مرد و زن بالغي حق دارند بي هيچ محدوديتي از حيث نژاد، مليت، يا دين با همديگر زناشويي كنند و تشكيل خانواده بدهند. در تمام مدت زناشويي و هنگام انحلال آن، زن و شوهر در امور مربوط به ازدواج حقوق برابر دارند.

٢- ازدواج حتما بايد با رضايت كامل و آزادانهء زن و مرد صورت گيرد.

٣- خانواده ركن طبيعي و اساسي جامعه است و بايد از حمايت جامعه و دولت بهره مند شود.

ماده ١٧

١- هر شخصي به تنهايي يا به صورت جمعي حق مالكيت دارد.

٢- هيچ كس را نبايد خودسرانه از حق مالكيت محروم كرد.

ماده ١٨

هر شخصي حق دارد از آزادي انديشه، وجدان و دين بهره مند شود. اين حق مستلزم آزادي تغيير دين يا اعتقاد و همچنين آزادي اظهار دين يا اعتقاد، در قالب آموزش ديني، عبادت‌ها و اجراي آيين‌ها و مراسم ديني به تنهايي يا به صورت جمعي، به طور خصوصي يا عمومي است.

ماده ١٩

هر فردي حق آزادي عقيده و بيان دارد و اين حق، مستلزم آن است كه كسي از داشتن عقايد خود بيم و نگراني نداشته باشد و در كسب و دريافت و انتشار اطلاعات و افكار، به تمام وسايل ممكن، و بدون ملاحظات مرزي، آزاد باشد.

ماده ٢٠

١- هر شخصي حق دارد از آزادي تشكيل اجتماعات، مجامع و انجمن‌هاي مسالمت آميز بهره مند گردد.

٢- هيچ كس را نبايد به شركت در هيچ اجتماعي مجبور كرد.

ماده ٢١

١- هر شخصي حق دارد كه در اداره‌ امور عمومي كشور خود، مستقيما يا به وساطت نمايندگاني كه آزادانه انتخاب شده باشند، شركت جويد.

٢- هر شخصي حق دارد با شرايط برابر به مشاغل عمومي كشور خود دست يابد.

ماده ٢٢

هر شخصي به عنوان عضو جامعه، حق امنيت اجتماعي دارد و مجاز است به ياري مساعي ملي و همكاري بين المللي، حقوق اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي ضروري براي حفظ حيثيت و كرامت و رشد آزادانه شخصيت خود را با توجه به تشكيلات و منابع هر كشور به دست آورد.

ماده ٢٣

١- هر شخصي حق دارد كار كند، كار خود را آزادانه برگزيند، شرايط منصفانه و رضايت بخشي براي كار خواستار باشد و در برابر بيكاري حمايت شود.

٢- همه حق دارند كه بي هيچ تبعيضي، در مقابل كار مساوي، مزد مساوي بگيرند.

٣- هركسي كه كار مي‌كند حق دارد مزد منصفانه و رضايت بخشي دريافت دارد كه زندگي او و خانواده اش را موافق حيثيت و كرامت انساني تامين كند و در صورت لزوم با ديگر وسايل حمايت اجتماعي كامل شود.

۴- هر شخصي حق دارد كه براي دفاع از منافع خود با ديگران اتحاديه تشكيل دهد و يا به اتحاديه‌هاي موجود بپيوندد.

ماده ٢۴

هر شخصي حق استراحت، فراغت و تفريح دارد و به ويژه بايد از محدوديت معقول ساعات كار و مرخصي‌ها و تعطيلات ادواري با دريافت حقوق بهره مند شود.

ماده ٢۵

١- هر شخصي حق دارد كه از سطح زندگي مناسب براي تامين سلامتي و رفاه خود و خانواده اش، به ويژه از حيث خوراك، پوشاك، مسكن، مراقبت‌هاي پزشكي و خدمات اجتماعي ضروري برخوردار شود. همچنين حق دارد كه در مواقع بيكاري، بيماري، نقص عضو، بيوگي، پيري يا در تمام موارد ديگري كه به عللي مستقل از اراده خويش وسايل امرار معاشش را از دست داده باشد، از تامين اجتماعي بهره مند گردد.

٢- مادران و كودكان حق دارند كه از كمك و مراقبت ويژه برخوردار شوند. همه كودكان، اعم از آن كه در پي ازدواج يا بي ازدواج زاده شده باشند، حق دارند كه از حمايت اجتماعي يكسان بهره مند گردند.

مادهء ٢۶

١- هر شخصي حق دارد كه از آموزش و پرورش بهره مند شود. آموزش و پرورش، و دست كم آموزش ابتدايي و پايه، بايد رايگان باشد. آموزش ابتدايي اجباري است. آموزش فني و حرفه اي بايد همگاني شود و دست يابي به آموزش عالي بايد با تساوي كامل براي همه امكان پذير باشد تا هركس بتواند بنا به استعداد خود از آن بهره مند گردد.

٢- هدف آموزش و پرورش بايد شكوفايي همه جانبه شخصيت انسان و تقويت رعايت حقوق بشر و آزادي‌هاي اساسي باشد. آموزش و پرورش بايد به گسترش حسن تفاهم، دگرپذيري و دوستي ميان تمام ملت‌ها و تمام گروه‌هاي نژادي يا ديني و نيز به گسترش فعاليت‌هاي ملل متحد در راه حفظ صلح ياري رساند.

٣- پدر و مادر در انتخاب نوع آموزش و پرورش براي فرزندان خود، برديگران حق تقدم دارند.

ماده ٢٧

١- هر شخصي حق دارد آزادانه در زندگي فرهنگي اجتماع، سهيم و شريك گردد و از هنرها و به ويژه از پيشرفت علمي و فوايد آن بهره مند شود.

٢- هركس حق دارد از حمايت منافع معنوي و مادي آثار علمي، ادبي يا هنري خود برخوردار گردد.

ماده ٢٨

هر شخصي حق دارد خواستار برقراري نظمي در عرصه‌ اجتماعي و بين المللي باشد كه حقوق و آزادي‌هاي ذكرشده در اين اعلاميه را به تمامي تأمين و عملي سازد.

ماده ٢٩

١- هر فردي فقط در برابر آن جامعه اي وظايفي برعهده دارد كه رشد آزادانه و همه جانبه او را ممكن مي‌سازد.

٢- هركس در اعمال حقوق و بهره گيري از آزادي‌هاي خود فقط تابع محدوديت‌هايي قانوني است كه صرفا براي شناسايي و مراعات حقوق و آزادي‌هاي ديگران و براي رعايت مقتضيات عادلانه‌ اخلاقي و نظم عمومي و رفاه همگاني در جامعه اي دموكراتيك وضع شده اند.

٣- اين حقوق و آزادي‌ها در هيچ موردي نبايد بر خلاف هدف‌ها و اصول ملل متحد اعمال شوند.

ماده ٣٠

هيچيك از مقررات اعلاميه‌ حاضر نبايد چنان تفسير شود كه براي هيچ دولت، جمعيت يا فردي متضمن حقي باشد كه به موجب آن براي از بين بردن حقوق و آزادي‌هاي مندرج در اين اعلاميه فعاليتي انجام دهد يا به عملي دست بزند.


بحران آب در ايران را جدي بگيريد

۲۹ بازديد ۰ نظر

 

علي گلمرادي نماينده مجلس ايران اعلام كرد كه درگيري داخلي بر سر مساله آب بين استان‌ها شكل گرفته است.


فرسايش خاك ديگر مشكل محيط زيستي ايران

۲۹ بازديد ۰ نظر

 

رئيس انجمن علوم خاك ايران اعلام كرد كه اين كشور جزو اولين كشورها در فرسايش خاك است


ترجمه شعر/شعرسوئد/ورنر آسپنسترم

۳۰ بازديد ۰ نظر

ورنر آسپنسترم

 

Werner Aspenstrom

 

ورنر آسپنسترم  به سال 1918 در سوئد به دنيا آمد. در ميان شاعران دهه ي چهل ، ويژگيهاي ورنر او را از ديگر شاعران اين دهه تفكيك پذير كرده بود. شعر او چون الماس ، شفاف و بُرنده ، عميق و ساده و در عين حال مؤجز است . او همزمان بي هيچ اختيار و انتخابي ، از تكنيك هاي شعر كلاسيك و مدرن استفاده مي بَرَد ؛ و هم چنين آميزش ِ امپرسيونيزمي طبيعي با طنز و تمسخري تاريخي . 

 

 

 

به خوانش نفريني    نبي ناليد :

ويران شوي تو اي ولايت !

                                 اي ونيز !

 

اين شد     طي ي سه  روز

                       ونيز رمبيد  .

 

خورشيد در حجاب ِ تبي سخت

  پيچيد  

و خشمي غُرّان   به باد ِ اقليمي

 

توفان ِ ابر و لجن

پل ها را فرو ريخت

و شهر

چونان توري پاره پاره

 پاشيد

ازدحام جزايري ويران

روي ماندابي عَفّن

 

اضمحلال و

  قرچّ و قورچّ تيرك دير

اضمحلال و 

             نق و نوق ِ ناقوس كليسا

باروهاي كاخ و ايوان  

چونان خم ِ بادبان     در باد

                   طبله گرفتند

 

  شيشه گران

ني هاي باد وزي ي  ورز ِ ابريق و انبيق را

سمت افق خماندند

و زرگران محتاط

         انگشتران خود را زينت بخشيدند

و مرجان هاي سرخ پري ي دريايي

تحفه ي مشتريان سواحل شد

 

گله هايي از  كوسه

به آوايي زير و غمين خواندند

كبوتر

همپاي مرغابيان درشت دريايي

و چهار اسب كهر

همپاي گوزن ها   سفر كردند  

 

 

طبال ها

در زير بار جسدها

نوبه زدند

جنگي صحرايي  به خود مي كوفت

تا  هول خود را

به آواهايي مقطّع بپوشاند

و عشق و عهد

در پشت باغ هاگم شد

 

ابديتي بي سرنشين

در تابوتي از سنگ

مرگي ي وحشتناك

فواره اي به افسردگي ي زمستان

 حالا ، تنها

        زوال زنده  مانده است  

سرابي شقّ و رقّ

درنفرين هاي نبي اي مُكلّف

 

ترجمه :احمد سينا  ( مومني )


ترجمه شعر/شعر آمريكايي/سارا تيزديل

۳۹ بازديد ۰ نظر

سارا تيزديل

 

Sara Teasdale

(1933-1884)

 

In 1884, Sara Trevor Teasdale was born in St. Louis, Missouri, into an old, established, and devout family. She was home-schooled until she was nine and traveled frequently to Chicago, where she became part of the circle surrounding Poetry magazine and Harriet Monroe. Teasdale published Sonnets to Duse, and Other Poems, her first volume of verse, in 1907. Her second collection, Helen of Troy, and Other Poems,followed in 1911, and her third, Rivers to the Sea,in 1915.

In 1914 Teasdale married Ernst Filsinger; she had previously rejected a number of other suitors, including Vachel Lindsay. She moved with her new husband to New York City in 1916. In 1918, she won the Columbia University Poetry Society Prize (which became the Pulitzer Prize for poetry) and the Poetry Society of America Prize for Love Songs, which had appeared in 1917. She published three more volumes of poetry during her lifetime: Flame and Shadow (1920), Dark of the Moon (1926), and Stars To-night (1930). Teasdale's work had always been characterized by its simplicity and clarity, her use of classical forms, and her passionate and romantic subject matter. These later books trace her growing finesse and poetic subtlety. She divorced in 1929 and lived the rest of her life as a semi-invalid. Weakened after a difficult bout with pneumonia, Teasdale committed suicide in 1933 with an overdose of barbiturates. Her final collection, Strange Victory appeared posthumously that same year.

A Selected Bibliography

Poetry

Sonnets to Duse and Other Poems (1907)
Helen of Troy and Other Poems (1911)
Love Songs (1917)
Flame and Shadow (1920)
Dark of the Moon (1926)
Stars To-night (1930)
Strange Victory (1933)

منبع: http://www.poets.org/poet.php/prmPID/658

سارا تيزديل،Sara Teasdale شاعره ي آمريكايي، در هشتم آگوست سال 1884 ميلادي در ايالتِ ميسوري متولد شد. كوچك ترين دختر خانواده بود. پدرش تاجري معتبر و مادرش زني شناخته شده بود. در كودكي او را نخست سادي مي خواندند و سپس Sarah، اما وي حرف "h" را بعد از چاپ اولين اشعارش از نامِ خود حذف كرد.

او مطابق با رسوم اشرافي آن دوران تربيت شد؛ تا نُه سالگي تدريس در خانه و سپس تحصيل در مدرسه ي دختران. علاقه ي زيادي به خواندن داشت، به طبيعت با دقت مي نگريست و احساسات و واكنش هاي خويش را تحليل مي كرد. به دليل حمايت بيش از حد خانواده و بيماري بسيار شكننده بود و با كمترين تنشي به عزلت پناه مي برد. بعدها بيماري اش بدتر شد و به همين دليل خيلي زود با مرگ انس گرفت.

اشعارش را با شعرهاي كودكانه آغاز كرد و سپس شعرهايي به شدت احساساتي، چون يك فرد بالغ، سرود. سروده هاي وي پلي است بين اشعارِ كلاسيكِ زنانِ ميانه و اواخرِ قرن نوزدهم و قرن بيستم. شعرِ وي از احساساتش سرچشمه مي گرفت؛ درست مثلِ شعرِ شاعرانِ عزلت نشينِ قرن نوزدهم اِميلي ديكينسون و كريستينا روسِتي. اين شاعران به خلوت پناه مي بردند و مي سرودند. او نيز چنين كرد و بيماري اش نيز اين امكان را به وي مي داد تا بيشتر تنها باشد و بنويسد. بعد از جدايي از همسر بيماري او رو به وخامت گذاشت. سارا تيزديل در 29 ژانويه ي سال 1933 ميلادي در آپارتمانش تعدادِ زيادي قرص خواب آور بلعيد، در آبِ گرم دراز كشيد، به خواب رفت و ديگر چشم نگشود. او در قبرستان بِل فونتِين در زادگاهش به خاك سپرده شد.آخرين مجموعه شعر وي،  پيروزي غريب، در همان سال انتشار يافت.

منبع: http://beheshtenazm.blogfa.com/8709.aspx

شعري از

 سارا تيزديل

ترجمه: مستانه پور مقدم

 

 

I am not yours

I am not yours, not lost in you,
Not lost, although I long to be
Lost as a candle lit at noon,
Lost as a snowflake in the sea.

You love me, and I find you still
A spirit beautiful and bright,
Yet I am I, who long to be
Lost as a light is lost in light.

Oh plunge me deep in love -- put out
My senses, leave me deaf and blind,
Swept by the tempest of your love,
A taper in a rushing wind. 

 

از آن تو نيستم 

از آن تو نيستم

گمشده ات نيستم

گر چه آرزويم اين بود كه گمشده ات باشم

چون پرتو شمعي در روشنايي روز

يا بسان برف ريزه اي در درياي بي كران گم گشته ام

 

دوست  مي داري مرا، با اينكه هنوز در جستجوي توام

در تقلاي روح تو كه نيك است و فروزنده

منم كه آرزويم همه اين است كه  گم گشته ات باشم

نوري بي رمق كه در فروغ تو گم گشته ام

 

آه ! مرا درژرفناي عشق خود غوطه ور كن

خاموش كن مرا

مي خواهم ديده بر هر آنچه است فرو بندم

كور و كر شوم

 در توفان عشقت زير و رويم كن

مرا كه چونان شمعي در تندبادم 


معرفي نزار قباني و ترجمه شعر

۳۸ بازديد ۰ نظر
آشنايي با نزار قباني


شاعر عرب زبان در 21 مارس سال 1922 در دمشق بدنيا آمد.در 21 سالگي نخستين كتاب خودبنام"آن زن سبزه بمن گفت..."را منتشر كرد كه چاپ اين كتاب در سوريه غوغايي به پا كرد.بسياري او و شعرهايش را تكفير كردند و از همان هنگام لقب شاعر زن يا شاعر طبقه ي مخملي را به او نسبت دادند.
قباني دلسرد نشد و ار آن پس كتابهايي مثل سامبا،عشق من،نقاشي با كلمات،با تو پيمان بسته ام اي آزادي،جمهوري در اتوبوس،صد نامه ي عاشقانه،شعر چراغ سبزيست،نه،تريلوژي كودكان سنگ انداز،بلقيس و چندين كتاب ديگر را منتشر كرد.
اكثر شعرهايش در ستايش عشق دفاع از حقوق زنان لگد مال شده ي عرب است.او يك تنه در مقابل دگم انديشي جامعه ي عرب به پا خواست زبان كوچه و فاخر را با هم آميخت لحني تازه در شعر پديد آوردو با عناصر پا برجاي تمام سروده هايش يعني زن و وطن اشعار عاشقانه-حماسي بي بديلي آفريد!
كتابي بنام "يادداشتهاي زن لا ابالي" را منتشر كرد كه دفاعيه ي براي تمام زنان عرب بود.خود او در اينباره گفته است:
من هميشه بر لبه ي شمشيرها راه رفته ام!عشقي كه من از آن حرف ميزنم عشقي نيست كه در جغرافياي اندام يك زن محدود شود!من خود را دراين سياه چال مرمر زنداني نميكنم!عشقي كه من از آن سخن ميگويم با تمام هستي در ارتباط است!در آب،در خاك،در زخم مردان انقلابي،در چشم كودكان سنگ انداز در خشم دانشجويان معترض وجود دارد!زن براي من سكه اي پيچيده در پنبه يا كنيزكي نيست كه در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مينويسم تازن را از چنگ مردان نادان قبايل آزاد كنم.

سال 1981 قباني همسر عراقي تبارش "بلقيس الراوي" را در حادثه بمب گذاري سفارت عراق در بيروت از دست داد.اين حادثه ي تلخ در شعرهايش نيز منعكس شد و تعدادي از زيباترين مرثيه هاي شعر عرب را پديد آورد.شعرهايي چون دوازده گل سرخ بر موهاي بلقيس و بيروت ميسوزد و من تو را دوست ميدارم!
او هميشه اعراب را به واسطه ي بي عرضگي و حماقتشان هجو ميكرد.
نزار قباني سرانجام در سال 1988 در بيمارستاني در شهر لندن خاموش شد،اما تا هميشه عشق،زنان،ميهن آزادي را در اشعارش فرياد ميزند.

نزار قباني در ميان شاعران عرب به شاعر زن شهرت يافته است. زن در شمايلي خاص و كاملا ملموس در اشعار نزار قباني تجلي دارد. زن به عنوان زن و گاه به عنوان معشوقي آرماني و گاه در هيات موجود كاملا زيبا و شايسته دوستي و دوست دارنگي در كلام نزار بروز و ظهور مي يابد.

نامه هايي براي تمام زنان جهان

نامه هايي براي تمام زنان جهان 
اين نامه ي آخر است .....
پس از آن نامه يي وجود نخواهد داشت
اين واپسين ابر پر باران خاكستري ست
كه بر تو مي بارد ؛
پس از آن ديگر باراني وجود نخواهد داشت

اين جام آخر شراب است بانو ؛
و ديگر نه از مستي خبري خواهد بود ؛
نه از شراب ...

آخرين نامه ي جنون است اين
... آخرين سياه مشق كودكي
ديگر نه ساده گي كودكي را به تماشا خواهي نشست ؛
نه شكوه جنون را .....

دل به تو بستم گل ياس ِ دلپذير ....
چون كودكي كه از مدرسه مي گريزد
و گنجشك ها و شعرهايش را
در جيب شلوارش پنهان مي كند

من كودكي بودم ؛
گريزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زني بودي ؛
با رفتارهاي عاميانه
زني كه چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و كلام فالگيران
.... زني رو در روي صف خواستگارانش

افسوس ....
از اين به بعد در نامه هاي عاشقانه ؛
نوشته هاي آبي نخواهي خواند
در اشك شمع ها ؛
و شراب نيشكر
ردّي از من نخواهي ديد

از اين پس در كيف نامه رسان ها
بادبادك رنگيني براي تو نخواهد بود
ديگر در عذاب زايمان كلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهي داشت

جامهء شعر را بدر آوردي
خودت را بيرون از باغهاي كودكي پرتاب كردي
و بدل به نثر شدي .....ا



عاشقانه اي ديگر از نزار قباني را در اين مجال مرور مي كنيم :


چشمانت كارناوال آتش بازيست!
يك روز در هر سال
براي تماشايش ميروم
و باقي روزهايم را
وقت خاموش كردن آتشي ميكنم
كه زير پوستم شعله ميكشد!
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادكي كاغذيست!
رفاقت با باد دريا و سرگيجه...
با تو هرگز حس نكرده ام،
با چيزي ثابت مواجه ام!
از ابري به ابر ديگر غلتيده ام،
چون كودكي نقاشي شده بر سقف كليسا!
*
چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از ميان زنان،
هندسه ي حيات مرا در هم ميريزي،
پابرهنه به جهان كوچكم وارد ميشوي،
در را ميبندي من
اعتراضي نميكنم؟
چرا تنها ترا دوست مي دارم ميخواهم؟
ميگذارم بر مژه هايم بنشيني
ورق بازي كني
و اعتراضي نميكنم؟
چرا زمان را خط باطل ميزني
هر حركتي را به سكون وا ميداري؟
تمام زنان را مي كشي در درون من
و اعتراضي نميكنم!
.......................
*
هر مرد كه پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاكستاني را خواهد يافت
كه من كاشته ام!
*
در نامه ي آخر نوشته بودي
جنگ را بمن باخته اي!
تو جنگ نكردي تا ببازي!
خانم دن كيشوت!
در خواب به آسيابهاي بادي حمله ور شدي
با باد جنگيدي!
بي كه حتا يك ناخن مطلايت ترك بردارد
تاري از گيس بلندت كم شود،
يا قطره اي خون بر سفيدي پيراهنت شتك زند!
چه جنگي؟
تو با يك مرد نجنگيده اي!
نه لمس كرده يي بازو و سينه ي مردي حقيقي را،
نه با عرق يك مرد غسل كرده اي!
تو سازنده ي مردان اسبان كاغذي بودي!
با عشق رفاقتي كاغذي!
دن كيشوت كوچك!
بيدار شو
و به صورتت آبي بزن
فنجاني شير بنوش
تا به كاغذي بودن مرداني كه دوستشان ميداشتي
پي ببري!

هنگامي كه‌ ۱۵ نزار ساله‌ بود خواهر ۲۵ ساله‌اش به‌ علت مخالفت خانواده‌اش با ازدواج با مردي كه‌ دوست داشت اقدام به‌ خودكشي نمود. در حين مراسم به‌ خاكسپاري خواهرش وي تصميم گرفت كه‌ با شرايط اجتماعي كه‌ او آن را مسبب قتل خواهرش مي‌دانست بجنگد.

هنگامي كه‌ از او پرسيده‌ مي‌شد كه‌ آيا او يك انقلابي است، در پاسخ مي‌گفت: " عشق در جهان عربمانند يك اسير و برده‌ است و من ‌مي‌خواهم كه‌ آن را آزاد ‌كنم. من مي‌خواهم روح و جسم عرب را با شعرهايم آزاد كنم. روابط بين زنان و مردان در جهان ما درست نيست." بخش هايي از اشعار نزار قباني تاكنون به فارسي ترجمه و منتشر شده است. موسي بيدج، موسي اسوار، احمد پوري و مهدي سرحدي مترجماني هستند كه تاكنون نسبت به ترجمه‌ي بخشي از آثار نزار به فارسي اقدام كرده اند.


نمونه‌اي از اشعار نزار قباني:


عشق پشت چراغ قرمز نمي‌ماند!


انديشيدن ممنوع!

چراغ، قرمز است..

سخن گفتن ممنوع!

چراغ، قرمز است..

بحث پيرامون علم دين و

صرف و نحو و

شعر و نثر، ممنوع!

انديشه منفور است و زشت و ناپسند!


 

از لانه‌ي مهر و موم شده‌ات

پا فراتر نگذار

چراغ، قرمز است..

زني را.. يا كه موشي را مشو عاشق!

عشق ورزيدن، چراغش قرمز است


 

مرموز و سرّي باش..

تصميم خود را با مگس هم در ميان مگذار


 

بي‌سواد و بي‌خبر باقي بمان!

شركت مكن در جرم فحشا� يا نوشتن!

زيرا كه در دوران ما،

جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!


 

انديشيدن درباره‌ي گنجشكان وطن

و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!

انديشيدن به آنان كه به خورشيد وطن تجاوز كردند

ممنوع!

صبحگاهان، شمشير قلع و قمع به سويت مي‌آيد،

در عناوين روزنامه‌ها،

در اوزان اشعار

و در باقيمانده‌ي قهوه‌ات!..


 

در بر همسرت استراحت نكن،

آنها كه صبح فردا به ديدارت مي‌آيند،

اكنون زير "كاناپه" هستند!..


 

خواندن كتاب‌هاي نقد و فلسفه، ممنوع!

آنها كه صبح فردا به ديدارت مي‌آيند،

مثل بيد در قفسه‌هاي كتابخانه كاشته شده‌اند!

تا روز قيامت از پاهايت آويزان بمان!

تا قيامت از صدايت آويزان بمان

و از انديشه‌ات آويزان باش!

سر از بشكه‌ات بيرون نياور

تا نبيني چهره‌ي اين امت تجاوز شده را..


 

اگر روزي بخواهي نزد پادشاه بروي

يا همسرش

يا دامادش

يا حتي سگش - كه مسئول امنيت كشور است

و ماهي و سيب و كودكان را مي‌خورد

و گوشت بندگان را نيز-

باز، مي‌بيني چراغ، قرمز است!


 

يا اگر روزي بخواهي

وضع هوا را ...و اسامي درگذشتگان را

و اخبار حوادث را بخواني،

باز، مي‌بيني چراغت قرمز است!


 

يا اگر روزي بخواهي

قيمت داروي تنگي نفس

يا كفش بچگانه

يا قيمت گوجه فرنگي را بپرسي،

باز، مي‌بيني چراغت قرمز است.


 

يا اگر روزي بخواهي

صفحه‌ي طالع بيني را بخواني،

تا بخت خود را پيش از پيدايش نفت

و پس از اكتشاف آن بداني،

يا بداني كه در رديف چارپايان، جايگاه تو كجاست،

باز، مي‌بيني چراغت قرمز است!


 

يا اگر روزي بخواهي

خانه‌اي مقوايي بيابي تا تو را پناه دهد،

يا در ميان بازماندگان جنگ، بانويي بيابي تا تسلايت دهد،

يا يخچال كهنه‌اي پيدا كني..

باز.. مي‌بيني چراغت قرمز است.


 

يا بخواهي در كلاس از استاد بپرسي:

چرا اعراب امروزي با اخبار شكست‌ها تسلا مي‌يابند؟

و چرا عرب‌ها مثل شيشه در هم مي‌شكنند؟...

باز مي‌بيني چراغت، قرمز است..


 

با گذرنامه عربي سفر نكن!

ديگر به اروپا سفر نكن

زيرا - چنان كه مي‌داني- اروپا جاي ابلهان نيست..

اي وانهاده!

اي بي‌هويت!

اي رانده شده از همه‌ي نقشه‌ها!

اي خروسي كه غرورت زخم خورده!

اي كه كشته شده‌اي، بي هيچ جنگي!

اي كه سرت را بريده‌اند، بي آن كه خوني بريزد..

ديگر به ديار خدا سفر نكن

خدا، بزدلان را به حضور نمي‌پذيرد...


 

با گذرنامه‌ي عربي سفر نكن..

و مثل موش كور، در فرودگاه‌ها منتظر نمان!

زيرا چراغت قرمز است..


 

به زبان فصيح نگو

كه مروانم

عدنانم

سحبانم

به فروشنده‌ي موبور "هارودز"

نام تو برايش مفهومي ندارد

و تاريخ تو

تاريخي دروغين است، سرورم!


 

در "ليدو" به قهرماني‌هايت افتخار نكن

كه سوزان

و ژانت

و كولت

و هزاران زن فرانسوي ديگر،

هرگز نخوانده‌اند

داستان "زِيـْر" و "عنتر" را


 

دوست من!

تو خنده‌آور به نظر مي‌رسي

در شب‌هاي پاريس.

پس فورا به هتل برگرد،

چراغ، قرمز است!


 

با گذرنامه‌ي عربي سفر نكن

در مناطق عربي نشين!

كه آنان به خاطر يك ريال، مي‌كُشندت

و شب هنگام، وقتي گرسنه مي‌شوند، مي‌خورندت!

در خانه‌ي حاتم طائي مهمان نشو،

كه او دروغگو و متقلب است

مبادا صدها كنيز و صندوقچه‌ي طلا

فريبت دهد..


 

دوست من!

شب‌ها به تنهايي نزن پرسه

ميان دندان‌هاي اعراب...

تو براي ماندن در خانه‌ي خود هم محدوديت داري

تو در قوم خود هم ناشناسي!

دوست من!

خدا عرب‌ها را بيامرزد!!

(به نقل از مجموعه ي: "عشق پشت چراغ قرمز نمي ماند!"/ نزار قباني/ ترجمه ي مهدي سرحدي/انتشارات كليدر/ ۱۳۸۶)

 

قباني شاعر عشق و زن

دكتر شفيعي‌كدكني در كتاب شاعران عرب آورده است (نقل به مضمون): چه بخواهيم و چه نخواهيم، چه از شعرش خوشمان بيايد يا نه، قباني پرنفوذترين شاعر عرب است. 
پرنفوذترين!‌ اين به گمان من دلچسب‌ترين تعريفي ا‌ست كه مي‌توان از يك شاعر كرد. خود نزار در مصاحبه‌اي مي‌گويد: من مي‌توانم از نظر شعري ميان اعراب اتحاد ايجاد كنم، كاري كه اتحاديه كشورهاي عرب هنوز از نظر سياسي نتوانسته انجام دهد! 
نزار قباني شاعري بالفطره است. حتي وقتي آثار نثر او _ مصاحبه‌ها يا اتوبيوگرافي درخشانش (داستان من و شعر) _ را مي‌خوانيم، اوج تصويرسازي لطيف و گويا و سه بعدي‌اش را مي‌بينيم. تصاوير او واقعا سه بعديست: در ذهنت به ناگاه عمق مي‌يابند و موج به موج دريايي را خلق مي‌كنند: 

شعرهاي عاشقانه‌ام 
بافته انگشتان توست 
و مليله دوزي 
زيبايي‌ات 
پس هرگاه 
مردم شعري تازه از من بخوانند 
تو را سپاس مي‌گويند! 

نزار متولد دمشق است و سالها در بيروت زيست . در جلسات شعرخواني او دهها هزار نفر گرد مي‌آمدند و چنانكه خودش مي‌گويد، مي‌توانست انواع آدمها را دور خودش جمع كند چون با آنها عاشقانه و دمكراتيك رفتار مي‌كرد! 
موضوع آثار نزار قباني عشق و زن است و انتخاب اين دو موضوع در شرق، آن هم در يك كشور عربي، يعني خودكشي!! 
خودش مي‌گويد: در سرزمين ما شاعر عشق، روي زميني ناهموار و در محيطي خصومت‌آميز مي‌جنگد و در جنگلي كه اشباح و ديوها در آن سكني دارند، سرود مي‌خواند. اگر من توانستم مدت سي سال در برابر ديوها و خفاشهاي اين جنگل تاب بياورم به سبب آن بوده است كه مانند گربه هفت جان دارم! 
نزار كتاب اول خود را در سيصد نسخه و با هزينه خودش در 21 سالگي منتشر كرد. (‌زن سبزه‌رو به من گفت) چه در سبك و چه در معني دهن كجي‌اي به سنتهاي روز بود. در نتيجه شاعر و كتابش (با جملاتي كه بوي خون مي‌داد) تكفير شدند! 
اما نزار دلگرم به اقبال عمومي‌آثارش راه خود را ادامه داد تا مردمي‌ترين شاعر عرب و نيز يكي از شناخته‌شده‌ترين شاعران عرب در جهان باشد. همين حالا اگر نام نزار را در اينترنت جست‌وجو كنيد در هزاران سايت آثار او را به انگليسي و عربي خواهيد يافت. 
اما چرا شاعري چون او، آن هم در زباني نه چندان جهاني، اقبالي اين‌گونه مي‌يابد؟ 
به گمان من، او شاعري‌است كه علاوه بر قدرت شاعرانگي فوق‌العاده، احاطه‌اي عجيب بر موضوعات شعري‌اش دارد. حكايت او حكايت فيل‌شناسي مولانا نيست! او عشق را با تمام پستي و بلنديهايش درك كرده است. 
رنج زن را در جامعه عرب ديده و كاملا صادقانه از آن متاثر شده است. در يك كلام او شعار نمي‌دهد و به همين خاطر جامعه فرهيختگان شعارزده او را نفي مي‌كنند. تا آنجا كه وقتي بعد از جنگ شش روزه اعراب، و اسرائيل و شكست خفت‌بار اعراب نزار در شعري تلخ به نام (حزيرانيه) يا يادداشتهايي بر شكست‌نامه، مرثيه‌اي بر غرور عرب‌، آن هم مرثيه‌اي خشماگين، مي‌سرايد همان گروه‌هايي كه بر ادبيات تغزلي‌اش خرده مي‌گرفتند، سر برمي‌آورند كه نزار حق ندارد شعر وطني بگويد چه او روحش را به شيطان و غزل و زن فروخته است!! 
و نزار چه زيبا پاسخ مي‌گويد: آنها نمي‌فهمند كسي كه سر بر سينه معشوقش مي‌گذارد و مي‌گريد مي‌تواند سر برخاك سرزمينش نيز بگذارد و بگريد! 

***
از نزار ـ تا آنجا كه نگارنده مي‌داند ـ تا كنون به زبان فارسي سه كتاب به شكل مستقل منتشر شده است: 
ـ داستان من و شعر: ترجمه دكتر غلامحسين يوسفي و دكتر يوسف حسين‌تبار، انتشارات توس 1356 
ـ در بندر آبي چشمانت: ترجمه احمد پوري، نشر چشمه چاپ دوم 1380 
- بلقيس و عاشقانه‌هاي ديگر : ترجمه موسي بيدج، نشر ثالث 1378 
"داستان من و شعر" اتوبيوگرافي شاعرانه و درخشاني است كه ما را با شاعر آشنا مي‌كند. نزار صادقانه لحظات زندگي‌اش را به تصوير مي‌كشد و ما را از كودكي‌اش به تجربه اولين شعرش مي‌كشاند از آنجا به عشق نقب مي‌زند، سپس در اندوه فلسطين سخن مي‌گويد و باز به شعر باز مي‌گردد و... .
"مي‌توانم چشمانم را ببندم و بعد از سي سال، نشستن پدرم را در صحن خانه به ياد بياورم كه جلوش فنجاني قهوه و منقل و جعبه‌اي توتون و روزنامه‌اش بود و هر پنج دقيقه بر صفحات روزنامه گل سفيد ياسميني فرو مي‌افتاد، گويي كه نامه عشق بود كه از آسمان نازل مي‌شد." 
اين كتاب نشان‌دهنده ذهنيت تصويرگراي نزار است علي رغم نثر بودن و حتي گاه گزارشي بودن ناگزيرانه، متن سرشار از تصوير‌هاي شاعرانه است.
نمي‌دانم چرا اين كتاب ديگر تجديد چاپ نشد! آن هم حالا كه نام نزار ديگر بار به واسطه ترجمه اشعارش مطرح شده است. 
"در بندر آبي چشمانت" منتخبي از آثار نزار است كه توسط احمد پوري ترجمه شده است. پوري زيبا ترجمه مي‌كند و ساده. 
ترجمه او سادگي و صميميت شعر نزار را كاملا بيان مي‌كند. در واقع نزار با اين كتاب در ايران شناخته شد و محبوبيت يافت: 

يك مرد براي عاشق شدن 
به يك لحظه نياز دارد 
براي فراموش كردن 
به يك عمر! 

در اين كتاب قطعه درخشاني به نام دوازده گل بر قبر بلقيس وجود دارد كه شاعر در سوگ همسر عراقي‌اش ـ كه در يك بمب‌گذاري گويا توسط خود اعراب كشته شده است ـ سروده است: 

وقتي تو نيستي 
تمام خانه ما درد مي‌كند! 

اين شعر عاشقانه‌اي اجتماعي، سرشار از درد و فرياد و سوگواري‌ است. نوازشهاي مغموم عاشقانه به فريادهاي سياسي از سر درد چنان آميخته كه معجوني مردافكن را پديد آورده است. 
"بلقيس و عاشقانه‌هاي ديگر" منتخبي ديگر است با ترجمه موسي بيدج كه به دنبال استقبال از كتاب اول به بازار آمد. 
اشعار اين كتاب نسبت به كتاب اول بلندتر است. اشعار زيبايي چون‌: "هر وقت شعري �"، "پيوند زن وشعر"، "فال قهوه" و�. انصافاً ترجمه بيدج هم زيباست و در حين سادگي، شاعرانگي در كلام را نيز حفظ كرده است: 

يكشنبه طولاني 
يكشنبه سنگين 
لندن 
سرگرم طلاق دياناست 
و از جنون گاوي هراسان! 
اتوبوس بايد بيايد و 
نمي‌آيد 
شعر هم! 
وگوشواره بلند طلايي‌ات 
به گردشم نمي‌خواند 

در اين كتاب نيز مرثيه‌اي ديگر براي بلقيس مي‌بينيم كه علي‌رغم طولاني بودن بسيار تاثير‌گذار و زيباست و شاعر بارها عشق و سياست را به هم مي‌آميزد: 

بلقيس! 
اين سخن مرثيه نيست! 
عرب را دست مريزاد!

نزار شاعري است كه به خرق عادت در شعر معتقد است. او مي‌گويد: شعر انتظار چيزي است كه انتظار نمي‌رود! 
در اشعار او اين رويه آشكار است چه در قلمرو واژگاني: استفاده از كلماتي مثل آسپرين، ماهواره، سانسور، ميكل آنژ و� چه در قلمرو معنا و درون مايه و تصوير. 
از سوي ديگر شعر‌هاي كوتاه نزار پايان‌بند‌يهاي شگرفي دارند و شعرهاي بلندش نيز با تقسيم شدن به چند قطعه كوتاه دقيقاً همين پايان‌بنديها را حفظ مي‌كنند و به اين ترتيب شاعر با ضربه‌هاي پياپي حضور مستمر خواننده را طلب مي‌كند و به آن دست مي‌يابد. 
طنز لطيف و گاه گزنده در آثار نزار نكته دلنشين ديگري است كه همراهي خواننده را برمي‌انگيزد. مثلاً در حين خواندن شعر بلند بلقيس با وجود سوگواره بودن در بعضي از قسمتها، بي‌شك، لبخندي تلخ بر لبانتان خواهد نشست: 

اگر از كرانه فلسطين غمگين 
براي ما 
ستاره‌اي يا پرتقالي مي‌آوردند 
اگر از كرانه غزه 
سنگريزه‌اي يا صدفي 
اگر در بيست و پنج سال 
زيتون بني را آزاد كرده بودند 
يا ليمويي را بازگردانده بودند 
و رسوايي تاريخ را مي‌زدودند 
من قاتلان تو را سپاس مي‌گفتم! 
اما آنان 
فلسطين را رها كردند 
و آهويي را از پا در آوردند!

نزار از شعر به عنوان رقص با كلمات ياد مي‌كند:
"شاعران رقصي وحشي را اجرا مي‌كنند كه در آن رقصنده از پيكر خويش و نيز از آهنگ تجاوز مي‌كند تا اين كه خود به صورت آهنگ درآيد. من شعر مي‌گويم ولي نمي‌دانم چگونه؟! همچنان كه ماهي نمي‌داند چگونه شنا مي‌كند!" 
از سوي ديگر نزار در پاسخ به اينكه شعر از كجا مي‌آيد چنين مي‌گويد: "اما شعر در كجا سكونت دارد؟� بعد از سي سال تعقيب شعر در همه خانه‌هاي سر‌ّي‌اي كه وي به آنها پناه مي‌برد و در همه نشانيهاي دروغي كه به مردم مي‌داد كشف كردم كه شعر حيواني است افسانه‌اي كه مردم خود او را نديده‌اند ولي رد پايش را بر زمين و اثر انگشتهايش را بر دفتر‌ها ديده‌اند."
نزار توضيح درباره ماهيت سرايش شعر را غير ممكن مي‌داند: "شاعراني كه درباره تجربه‌هاي شعري خود سخن گفته‌اند هميشه فقط پيرامون شعر گشته‌اند و آن را مانند شهر تروا در محاصره گرفته‌اند و در برابر آثار بازمانده از قصيده عمر به‌سر آمده، يعني بعد از خاكستر شدنش، درنگ كرده‌اند. هر بحثي درباره شعر بحث از خاكستر است نه آتش!"
از سوي ديگر او معتقد است كه: "ادب فرزند آساني و تصادف نيست�ادبيات از رحم شكيبايي و زحمت و رنج و غم زاده مي‌شود."
چنانكه گفته آمد در زمينه ماهيت شعر اين جمله تمام ذهنيت نزار را بازتاب مي‌دهد:
"شعر انتظار چيزي‌است كه انتظار نمي‌رود!"
نزار شاعري نوجو در شعر است. او از انقلاب همنسلانش بر عليه سنتهاي رايج شعري به عنوان "حمله به قطار" نام مي‌برد.
اما از سوي ديگر او نوجويي را تنها با شناخت صحيح دستاوردهاي گذشته ادبي قوم خود و آشنايي با ادبيات ممكن مي‌داند و به همين دليل به جريانهاي مدعي نيز حمله مي‌برد.
از سوي ديگر او براي مخاطب ارزش بسياري قائل است. او معتقد است: "آن كه مي‌گويد من براي فردا شعر مي‌گويم در حقيقت نشاني مردم را گم كرده است!"
به عبارت ديگر معتقد است كسي كه در ميان مردم هم عصر خودش مورد توجه قرار نگيرد عصري درخشان‌تر در انتظارش نخواهد بود. 
و اگر بخواهيم منصف باشيم بايد اعتراف كرد كه نزار خود به تمام و كمال از اين اصول پيروي مي‌كند.
هر بند شعر او مانند يك بمب در دستانت آماده انفجار است ... و منفجر هم مي‌شود!!
كتاب اول او به خاطر همه نوجويي‌اش غوغايي به پا كرد كه به قول خودش از آن بوي خون برمي‌خاست!
و جالب اينجاست كه او همان مردي است كه با دكلمه اشعارش به ميان مردم رفت و بارها و بارها در چندين كشور عرب زبان هزاران نفر در جلسه شعر خواني‌اش حضور يافتند و آن‌چنان محبوب مردم عرب شد كه آن‌گاه كه درگذشت عزاي عمومي ‌اعلام شد! 
� 
نزار در عشق نيز نظريات بسيار خيره‌كننده‌اي دارد. او ماهيت سنتي جامعه عرب را چنين به نقد مي‌كشد: "وقتي انسان دزدكي عاشق شود و زن به يك‌پاره گوشت بدل مي‌شود كه با ناخن تداولش كنيم، جنبه معنوي عشق و نيز صورت انساني رازونياز عاشقانه از ميان مي‌رود و غزل به صورت رقصي وحشيانه به دور كشته‌اي بي‌جان در مي‌آيد!"
او معتقد است: "‌بزرگ‌ترين گناهي كه انسان مرتكب مي‌شود اين است كه عاشق نشود!�"

***
در يك كلام مي‌توان گفت كه نزار قباني شاعري است به معناي واقعي كلمه شاعر! نوجويي‌هاي او سبب نشده است كه به بيگانگي با مخاطب برسد و در نتيجه توجه‌اش به انديشگي و احساس به شكل توامان و نيز خلق موقعيتهاي شاعرانه در عرصه مفهوم و تصوير توانسته است خصلتهاي شعري‌اش را در ترجمه‌هاي متواتر به زبانهاي گوناگون حفظ كند. متاسفانه علي‌رغم اقبال اخير جامعه مخاطبين شعري ايران به آثار نزار، هنوز شايد تنها ده درصد از آثار اين شاعر پركار به فارسي ترجمه شده باشد. به‌نظر مي‌رسد اهتمام بيشتر در اين امر، تاثير مناسبي بر درك هنري جامعه شعري از مفهوم شعر جهاني و نيز سيراب ساختن ذائقه هنر دوست مخاطب ايراني داشته باشد

پرتو عشق

نزار قباني 
ترجمه ي تراب حق شناس


مرا حرفه اي ديگر نيست
جز آنكه دوستت بدارم
و روزي كه از مواهب من بي نياز شوي
و ديگر نامه هاي مرا نپذيري
كار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
مي خواهم دوستت بدارم
تا به جاي همه ي جهانيان پوزش بخواهم
از همه ي جناياتي كه مرتكب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگي ات دفاع ميكنم
آن سان كه جنگل از درختانش دفاع مي كند
و موزه ي لوور از موناليزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از ميكل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاريس از چشمهاي الزا...
+++
مي خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگي برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشي شدگان...
+++
زن لايه ي نمكي ست
كه تن ما را از تعفن حفظ مي كند
و نوشتن مان را از كهنگي...
+++
آنگاه كه زن ما را به حال خود رها كند
يتيم مي شويم...
+++
من كي ام بدون تو؟
چشمي كه مژه هايش را مي جويد
دستي كه انگشتانش را مي جويد
كودكي كه پستان مادرش را مي جويد...
+++
آنگاه كه مرد
بر دوش زني تكيه نكند...
به فلج كودكان مبتلا مي شود...
+++
آنگاه كه مرد زني را براي دوست داشتن نيابد...
به جنس سومي بدل مي شود
كه هيچ ربطي به جنس هاي ديگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگي مرد
شايعه اي بيش نيست...
+++
به دنياي متمدن پا نخواهيم نهاد
مگر آنگاه كه زن در ميان ما
از يك لايه گوشت چرب و نرم
به صورت يك نمايشگاه گل درآيد...
+++
چطور مي توانيم مدينه ي فاضله اي برپا كنيم؟
حال آنكه هفت تيرهايي به دست داريم
عشق خفه كن؟...
+++
مي خواهم دوستت بدارم...
و به دين ياسمن درآيم
و مناسك بنفشه بجا آرم...
و از نواي بلبل دفاع كنم...
و نقره ي ماه...
و سبزه ي جنگل ها...
+++
موهايت را شانه مزن
نزديك من
تا شب بر لباس هايم فرو نيفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه اي در پايان سطر نمي گذارم.
+++
مي خواهم دوستت بدارم
تا كرويت را به زمين بازگردانم
و باكرگي را به زبان...
و شولاي نيلگون را به دريا...
چرا كه زمين بي تو دروغي ست بزرگ...
و سيبي تباه...
+++
در خيابان هاي شب 
جايي براي گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ي فضاي شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... مي خواهم
حرف بيست و نهم الفبايم باشي...
+++
به تو نخواهم گفت: "دوستت دارم"
مگر يك بار...
زيرا برق، خويش را مكرر نمي كند...
+++
آنگاه كه دفترهايم را به حال خود بگذاري
شعري از چوب خواهم شد...
+++
اين عطر ... كه به خود مي زني
موسيقي سيالي ست...
و امضاي شخصي ات كه تقليدش نمي توان...
+++
"ترا دوست نميدارم به خاطر خويش
ليكن دوستت دارم تا چهره ي زندگي را زيبا كنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زياد شود
ليكن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...".

 هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند! ‬

نزار قباني 
‬ترجمه تراب حق شناس

ـ۱ـ
شعرهايي كه از عشق مي سرايم
بافته ي سرانگشتان توست.
و مينياتورهاي زنانگي ات.
اينست كه هرگاه مردم شعري تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...

ـ۲ـ
همه ي گل هايم
ثمره ي باغ هاي توست.
و هر مي كه بنوشم من
از عطاي تاكستان توست.
و همه ي انگشتري هايم
از معادن طلاي توست...
و همه ي آثار شعريم
امضاي ترا پشت جلد دارد!

ـ۳ـ
اي قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضاي چشمانت...
گسترده تر از فضاي آزادي...
تو زيباتري از همه ي كتاب ها كه نوشته ام
از همه ي كتاب ها كه به نوشتن شان مي انديشم...
و از اشعاري كه آمده اند...
و اشعاري كه خواهند آمد...

ـ۴ـ
نمي توانم زيست بي تنفس هوايي كه تو تنفس مي كني.
و خواندن كتاب هايي كه تو مي خواني...
و سفارش قهوه اي كه تو سفارش مي دهي...
و شنيدن آهنگي كه تو دوست داري...
و دوست داشتن گل هايي كه تو مي خري...

ـ۵ـ
نمي توانم... از سرگرمي هاي تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم كودكانه... و ناممكن باشند
عشق يعني همه چيز را با تو قسمت كنم
از سنجاق مو...
تا كلينكس!

ـ۶ـ
عشق يعني مرا جغرافيا دركار نباشد
يعني ترا تاريخ دركار نباشد...
يعني تو با صداي من سخن گويي...
با چشمان من ببيني...
و جهان را با انگشتان من كشف كني...

ـ۷ـ
پيش از تو
زني استثنائي را مي جستم
كه مرا به عصر روشنگري ببرد.
و آنگاه كه ترا شناختم... آئينم به تمامت خويش رسيد
و دانشم به كمال دست يافت!

ـ۸ـ
مرا ياراي آن نيست كه بي طرف بمانم
نه دربرابر زني كه شيفته ام مي كند
نه در برابر شعري كه حيرتزده ام مي كند
نه در برابر عطري كه به لرزه ام مي افكند...
بي طرفي هرگز وجود ندارد
بين پرنده... و دانه ي گندم!

ـ۹ـ
نمي توانم با تو بيش از پنج دقيقه بنشينم...
و تركيب خونم دگرگون نشود...
و كتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه هاي تختخواب از جاي خويش پرنكشند...
و توازن كره ي زمين به اختلال نيفتد...

ـ۱۰ـ
شعر را با تو قسمت مي كنم.
همان سان كه روزنامه ي بامدادي را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ي كرواسان را.
كلام را با تو دو نيم مي كنم...
بوسه را دو نيم مي كنم...
و عمر را دو نيم مي كنم...
و در شب هاي شعرم احساس مي كنم
كه آوايم از ميان لبان تو بيرون مي آيد...

ـ۱۱ـ
پس از آنكه دوستت داشتم... تازه دريافتم
كه اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زير و بم هاي كمر و ميان... (۱)
با زير و بم هاي شعر جور در مي آيند
و چگونه آنچه با زبان درپيوند است... و آنچه با زن... با هم يكي مي شوند
و چگونه سياهي مركب... در سياهي چشم سرازير مي شود.

ـ۱۲ـ
ما به گونه اي حيرتزا به هم ماننده ايم...
و تا سرحد محو شدن در يكديگر فرو مي رويم...
انديشه ها مان و بيانمان
سليقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئي مان در يكديگر فرو مي روند
تا آنجا كه من نمي دانم كي ام؟...
و تو نمي داني كه هستي؟...

ـ۱۳ـ
تويي كه روي برگه ي سفيد دراز مي كشي...
و روي كتاب هايم مي خوابي...
و يادداشت هايم و دفترهايم را مرتب مي كني
و حروفم را پهلوي هم مي چيني
و خطاهايم را درست مي كني...
پس چطور به مردم بگويم كه من شاعرم...
حال آنكه تويي كه مي نويسي؟

ـ۱۴ـ
عشق يعني اينكه مردم مرا با تو عوضي بگيرند
وقتي به تو تلفن مي زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه كه دوستان مرا به شام دعوت كنند... تو بروي...
و آنگاه كه شعر عاشقانه ي جديدي از من بخوانند...
ترا سپاس گويند!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربي: خَصر يعني كمر، بالاي تهيگاه يا به تعبير حافظ، ميان:
"ميان او كه خدا آفريده است از هيچ
دقيقه اي ست كه هيچ آفريده نگشوده است"

 

مي‌خواهم پيش از تو بميرم

ترجمه: مجتبا پورمحسن

منبع: http://pourmohsen.com


من
مي‌خواهم پيش از تو بميرم
تو فكر مي‌كني كسي كه بعداً مي‌ميرد
كسي را كه قبلاً رفته است، پيدا مي‌كند؟
من اين‌طور فكر نمي‌كنم.
بهتر است مرا بسوزاني
مرا در بخاري اتاقت بگذاري
در يك كوزه.
كوزه شيشه‌اي باشد
شفاف، شيشه سفيد
بنابراين مي‌تواني آن تو مرا ببيني...
فداكاري‌ام را مي‌بيني:
از اين‌كه بخشي از زمين باشم، چشم مي‌پوشم
از اين‌كه گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم مي‌پوشم.
دارم پودر مي‌شوم
تا با تو زندگي كنم
بعداً، وقتي تو هم مردي
به شيشه من خواهي آمد
و ما با همديگر زندگي مي‌كنيم
خاكستر تو در خاكستر من،
تا اين‌كه نوعروسي بي‌مبالات
يا نوه‌اي بي‌وفا
ما را از آن‌جا بيرون بيندازد
اما ما
تا آن موقع
در هم مي‌آميزيم
آن‌قدر كه
حتا در آشغالي كه ما را در آن مي‌ريزند
ذرات ما پهلو به پهلوي هم خواهند افتاد
با هم دست در خاك فرو خواهيم كرد.
و يك روز، اگر يك گل وحشي
از اين تكه از خاك تغذيه كند و شكوفه دهد
بالاي تنش، مشخصاً
دو گل خواهد بود:
يكي تو هستي
يكي منم.
من
هنوز به مرگ فكر نمي‌كنم
بچه‌اي به دنيا خواهم آورد.
زندگي از من طغيان مي‌كند
خونم دارد به جوش مي‌آيد.
من زندگي خواهم كرد، اما زماني طولاني، خيلي طولاني
اما با تو.
مرگ هم مرا نمي‌ترساند
اما شيوه خاكسپاري‌مان 
ناخوشايند است
تا وقتي كه بميرم
فكر مي‌كنم بهتر خواهد شد.
اميدي هست كه همين روزها از زندان بيرون بيايي؟
صدايي در من مي‌گويد:
شايد.


ترجمه شعر/شعر آلمان/ آنسنبرگر

۲۹ بازديد ۰ نظر

شاعر آلماني

 آنسنبرگر

 Von Hans Magnus Enzensberger

Biography

 

Hans Magnus Enzensberger was born in Kaufbeuren, Germany on November 11, 1929. He studied literature and philosophy at universities in Erlangen, Freiburg, Hamburg, and the Sorbonne in Paris, receiving his doctorate in 1955 for his thesis about Clemens Brentano"s poetry.

Enzensberger worked as a radio and magazine editor before deciding to embark on a freelance writing career. He became the founder of a quarterly called Kursbuch in 1965 and of a monthly called TransAtlantik in 1980. After spending more than 10 years abroad in Norway, Italy, Russia, the United States, and Cuba, Enzensberger returned to Germany in 1969 and settled first in Berlin and then in Munich, where he now lives.

Enzensberger"s main literary work is in poetry and essay, supplemented by excursions into theatre, film, opera, radio drama, reportage, and translation, with one or two novels and several books for children thrown in.

From 1985 - 2005, Enzensberger directed his own Frankfurt publishing imprint, the prestigious Die Andere Bibliothek, under which he produced a book of his choosing every month. The imprint now contains over 250 titles.

Enzensberger"s own works have been translated extensively into English and more than 40 other languages. Enzensberger has also translated extensively from European languages, mainly in the genres of poetry and drama.

Enzensberger"s poetry collections include: Poems (1966), Poems for People Who Don"t Read Poems (1968), Selected Poems (1968), Poems of Hans Magnus Enzensberger (1968), Mausoleum (1977), The Sinking of the Titanic (1980), and Lighter Than Air: Moral Poems (2000).

The recipient of many honours for his literary works including the 1963 Georg-B�chner-Preis, the 1985 Heinrich-B�ll-Preis, the 1993 Erich-Maria-Remarque-Friedenspreis, the 1998 Heinrich-Heine-Preis, and the 2002 Prince of Asturias Communications and Humanities award, Hans Magnus Enzensberger is considered to be modern Germany"s most important poet

Der Andere

Von Hans Magnus Enzensberger

Einer lacht

K�mmert sich

H�lt mein Gesicht mit Haut und Haar unter dem Himmel

L�sst W�rter rollen aus meinem Mund

Einer, der Geld und Angst und Pass hat

Einer, der streitet und liebt

Einer r�hrt sich,

Einer zappelt

 

Aber nicht ich

Ich bin der andere

Der nicht lacht

Der kein Gesicht unter dem Himmel

Und keiner W�rter in seinem Mund hat

Der unbekannt ist mit sich und mit mir

Nicht ich; der Andere; immer der andere

Der nicht siegt, noch besiegt wird

Der sich nicht K�mmert

Der sich nicht r�hrt

 

Der andere

Der sich gleichg�ltig ist

Von dem ich nicht wei�

Von dem niemand wei� wer er ist

Der mich nicht r�hrt

Das bin ich

 

آن ديگري

آن ديگري ميخند د

غصه هايش را دارد

چهره مرا با پوست و مويم زير آسمان نگاه مي دارد

كلمات را از دهان من بيرون ميريزد

پول داردو ترس و گذرنامه

ميستيزد و دوست ميدارد

آشفته ميشود

و بيقرار

 

اما من نه

من آن ديگري ام

كه نه ميخند د

نه چهره اي زير آسمان دارد

نه كلمه اي در دهان

آنكه با من و خويش

بيگانه است

نه! من نه! آن ديگري، هميشه آن ديگري!

آنكه نه غالب ميشود نه مغلوب

آنكه غصه اي ندارد

و برآشفته نميشود

 

آن ديگري!

كه وجودش براي خودش بي تفاوت است

آني كه من نميشناسمش

وهيچكس ديگر هم نميداند كه كيست

آن كه مرا بر نمي آشوبد

آن منم!


چند شعر زيبا از بيژن جلالي

۳۵ بازديد ۰ نظر

 

بيژن جلالي در آخرين شب آبان ماه 1306 خورشيدي در تهران به دنيا آمد . بيژن جلالي چند ماهي در رشته ي فيزيك دانشگاه تهران و چند سالي در رشته ي علوم طبيعي دانشگاه هاي تولز و پاريس درس خواند . همه آنها نيمه كاره ماند . زيرا علاقه به شعر و ادب ، مسائل فكري و ادبي و گشت و گذار آزاد در زمينه هاي فلسفه و هنر و ادبيات ، او را از انضباط و نظم درس خواندن دور كرد . در بازگشت ، در رشته ي زبان و ادبيات فرانسوي دانشگاه تهران نام نوشت . دوره ي ليسانس را به پايان برد . علاقه به شعر و ادب ، فلسفه و عرفان ، زندگي در محيط فرهنگي خاندان هدايت ، گفتگو با دايي اش صادق هدايت و تاثير پذيري از او و اقامت پنج ساله ي دوره ي جواني در فرانسه ، پيوند هايي ميان جلالي و نوشتن به وجود آورد . پس از اينكه به ايران بازگشت و توانست با فراغ بيشتري بخواند و بيانديشد و بنويسد ، تامل هاي شاعرانه اش نظم گرفت . توانست از اداي معاني ذهني خود بر آيد . او از آغاز دهه ي چهل اين تامل ها را به نشر سپرد . سروده هايش در مجموع با تلقي مثبت و گشاده رويانه اي از اهل ادب معاصر رو به رو شد . هرچند شعر هايش همه سپيد بود و به نسبت هم نسلانش تا حدي دير به انتشار آنها پرداخت . جلالي ازدواج نكرد . زندگي اش در سكوت و با آرامش خاص ادامه داشت . چند روزي پس از نيمه آذر ماه 1378 دچار سكته مغزي شد . اندكي بيش از يك ماه را در اغما گذراند و در روز آدينه ي بيست و چهار دي ماه همان سال در هفتادو دو سالگي زندگي را بدرود گفت.

 

 

 

 

 

اينجا از پله هاي حزن

بالا مي روم

و باز هم چند چراغ است

و چند چهره آشنا

و تلخي قهوه و سيگار

و چون ابري بر تنهايي خود

مي بارم

و چوب ميز و صندلي كافه شوكا

برايم واقعيتي است برتر

و شهر در زير نگاهم جان

مي سپارد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

آزرده از هيچ

آزرده از همه چيز

زخمهايي بر صورت داشت

كه گويي لبخند مي زد

ولي در گريبان خود مي گريست

و بر لبخند خود مي گريست

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

فصلي است پايان يافته

ولي خورشيد همانجاست

و تقويم همان روز را نشان مي دهد

ولي دانه هاي برف است

كه چهره سوزان خورشيد را

درتابستانم مي پوشاند

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

شبحي از سكوت  را

خواهند ديد

آنگاه كه سر خود را

بالا خواهند گرفت

براي ديدن من

آنها كه دفترهاي شعرم را

بعد از من ورق

خواهند زد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

من زندگيم را

براي كس ديگري

زندگي كردم

كه نميدانم كيست

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

مرگ مهلتي خواسته از ما

براي زندگي

كردن

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

ما مرگ خود را

زندگي مي كنيم

و صورت او را

در روزهاي خود

مي تراشيم

و شبها همراه او

خواب مي بينيم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

 

مي ترسم زير بار دست نوشته ي 

شعرهايم

خفه شوم

ولي خوشبختانه دماغ درازي

دارم

براي نفس كشيدن

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

بايد از بي خوابي

سيراب شوم

همراه ستارگان شب

و با دميدن خورشيد

همراه ستارگان

به خواب بروم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

 

ميلي به پرواز ندارم

زندگي را از همين پايين

تماشا ميكنم

پلنگان دردمند

مثل يابوي لنگ

و كلاه پَر دار شاعري

روي سرم نمي گذارم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

من فكر هايم را

خيال مي كنم

و خيال هايم را به چرا

مي فرستم

تا فربه شوند

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

مرگ سفيد است

چون كاغذ

و خستگي و تنهايي مرا

مي نوشد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

در هر رعد و برق
چند تا از ديوارهاي آسمان
فرو مي ريزد
از اين روست كه آسمان
اينقدر صاف شده است

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

گم كردن

چه رهايي بخش است

اگر بدانيم كه همه چيز را

گم مي كنيم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

مرا به شعر مهمان كرديد

و چند قدم آن سو تر

آدم ها را در رفت و آمد مي ديدم

و جهان را كه چون گلي مي شكفت

و مي پژمرد

و بر خوان من آب و نان و شكر

و ميوه فراوان بود

و روزها را همراهي مي كرد

كه در روزها مي شكفتم و مي پژمردم

و اينك پايان راه است

و مرا به رفتن مهمان مي كنيد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

بيش از اين نمي دانيم

كه ما نيز چون شمعي

خاموش خواهيم شد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

دانش تلخي را مي آموزيم

با گذشت روز ها

كه آن ندانستن است

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

نه مي توانيم ببينيم

نه مي توانيم بدانيم

نه مي توانيم به خاطر بسپريم

نه مي توانيم فراموش نكنيم

ما مجموع ناتواني ها هستيم

ولي خود را توانا مي پنداريم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

 

از من چيزي جز من

باقي مي ماند

كه خاطره اي است از من

در خاطره جهان

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

بودن من

با من نيست

و از من نيست

بودن من جايي

آن سو تر است

جاي همه بودن ها

كه شعله من و ما

در آن خاموش مي شود

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

نه تنها غم ها را فراموش

مي كنيم

بلكه خود را نيز فراموش

خواهيم كرد

و همراه همه چيز به فراموشي

بر مي گرديم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

از پشت دود سيگاري

كه نمي كشم

جهان را مي نگرم كه به هوا

مي رود

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

به چند كلام چنگ مي زنم

ولي سيلاب جهان مارا مي برد

و اگر سخت در كلمات نياويزيم

از ما اسكلتي آويخته از كلمات باقي مي ماند

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

اگر كسي مرا خواست

بگوييد رفته باران ها را

تماشا كند

و اگر اصرار كرد

بگوييد براي ديدن توفان ها

رفته است

و اگر باز هم سماجت كرد

بگوييد رفته است تا ديگر

باز نگردد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

ما درحين بيگانگي از خود

هميشه شبيه خود

هستيم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

من همچنانكه به سوي

رود ها و كوهها مي روم

شهر ها را دور مي زنم

و مردمان را به فراموشي مي سپارم

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

براي ديدن تاريخ روز

تقويم را باز مي كنم

و تعجب مي كنم از اينكه

روز ها طبق پيش بيني تقويم

به پيش مي روند

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

 

 

فريادي به بلندي تاريخ

ولي تاريخ چه كوتاه است

براي فرياد بلند ما

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

تنهايي مرا برگزيده است

و در رگ هاي من دويده است

چون خون من

 

و در نگاهم نشسته است

و در كلامم شكفته است

چون شعر

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

كتابي را مي خواهم

نا خوانا

كه در لابلاي سطر هايش

خيالي را تماشا كنم

گنگ

و آرزويي را ببينم

نا ممكن

كتابي را مي خواهم

نا خوانا

كه آينده ي روح من

 باشد

 

بيژن جلالي

 

 

 

 

دور را نگريستن

با عينك براي نزديك

و همه چيز محو مي شود

و شايد همواره در جهان

عينكي بر چشم داريم

كه فقط براي ديدن

نزديك است

 

بيژن جلالي

 

اسم من

بعد از من خواهد ماند

ولي اسم من

چه ربطي به من

و به شعر من دارد

نمي دانم

 

 بيژن جلالي

 

من از قفس تنهايى خويش 

بيرون نخواهم آمد!

ولى در اين تنهايى

جهان با من است.

و من بيهوده

در ماوراء جهان

جهانى ديگر را

آرزو مى كنم

 

 بيژن جلالي

 

باران مي شوم

و در خود مي بارم

خورشيد مي شوم

و در خود مي تابم

سبزه مي شوم

و در خود مي رويم

باد مي شوم

و در خود مي وزم

خاك مي شوم

و در خود فرو مي افتم

شب مي شوم

و بر خود سايه مي افكنم

عشق مي شوم

و در خود بر تنهايي خود

مي گريم

 

بيژن جلالي

 

 

 

كيمياگري چيره دست

ستاره مرا

به آسمان تو دوخته است
 
و فرشته اي بي نام و نشان

بال مرا

به دست هاي تو بسته است

هم از اين روست

كه در فصل هاي جادويي

خيل پرندگان دريايي

از منظر

چشم هاي من

در هواي آسمان تو

پرواز خواهند كرد

 

 بيژن جلالي

 

هر روز
اندكي مردن
و گاه بسيار مردن
براي اينكه
زنده باشيم

 

بيژن جلالي