كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعري از حسين منزوي

۶۹ بازديد ۰ نظر
خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود
و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود

پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد
كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود

گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود

اما تو باور مكن...

۶۷ بازديد ۰ نظر

سلام

 

حال من خوب است

 

ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور

 

كه مردم به آن شادماني بي سبب ميگويند

 

با اين همه اگه عمري باقي بود طوري از كنار زندگي ميگذرم

 

كه نه دل كسي در سينه بلرزد و نه اين دل ناماندگار بي درمانم

 

تا يادم نرفته بنويسم:

 

ديشب در خوابم سال پر باراني بود

 

خواب باران و پائيزي نيامده را ديدم

 

دعا كردم كه بيايي با من كنار پنجره بماني، باران ببارد

 

اما دريغ كه رفتن راز غريب زندگيست

 

رفتي پيش از اينكه باران ببارد

 

ميدانم دل من هميشه پر از هواي تازه باز نيامدن است

 

انگار كه تعبير همه رفتن ها هرگز نيامدن است

 

بي پرده بگويمت:

 

ميخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند

 

بي قرارم، ميخواهم بروم، ميخواهم بمانم؟

 

هذيان ميگويم!نميدانم

 

نه عزيزم، نامه ام بايد كوتاه باشد

 

ساده باشد، و بي كنايه ابهام

 

پس از نو مينويسم:

 

سلام

 

حال من خوب است

 

اما تو باور نكن!

 

 


رباعيات خيام

۷۱ بازديد ۰ نظر

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست بي باده ارغوان نميبايد زيست اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاك ما تماشاگه كيست

***

اكنون كه گل سعادتت پربار است دست تو ز جام مي چرا بيكار است مي‌خور كه زمانه دشمني غدار است دريافتن روز چنين دشوار است

***

امروز ترا دسترس فردا نيست و انديشه فردات بجز سودا نيست ضايع مكن اين دم ار دلت شيدا نيست كاين باقي عمر را بها پيدا نيست

***

اي آمده از عالم روحاني تفت حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت مي نوش نداني ز كجا آمده‌اي خوش باش نداني بكجا خواهي رفت

***

اي چرخ فلك خرابي از كينه تست بيدادگري شيوه ديرينه تست اي خاك اگر سينه تو بشكافند بس گوهر قيمتي كه در سينه تست

***

ايدل چو زمانه مي‌كند غمناكت ناگه برود ز تن روان پاكت بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند زان پيش كه سبزه بردمد از خاكت

***

اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت كس نيست كه اين گوهر تحقيق نسفت هر كس سخني از سر سودا گفتند ز آنروي كه هست كس نميداند گفت

***

اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است در بند سر زلف نگاري بوده‌ست اين دسته كه بر گردن او مي‌بيني دستي‌ست كه برگردن ياري بوده‌ست

***

اين كوزه كه آبخواره مزدوري است از ديده شاهست و دل دستوري است هر كاسه مي كه بر كف مخموري است از عارض مستي و لب مستوري است

***

اين كهنه رباط را كه عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است بزمي‌ست كه وامانده صد جمشيد است قصريست كه تكيه‌گاه صد بهرام است

***

اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجويبار و چون باد بدشت هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت روزيكه نيامده‌ست و روزيكه گذشت

***

بر چهره گل نسيم نوروز خوش است در صحن چمن روي دلفروز خوش است از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است

***

پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است گردنده فلك نيز بكاري بوده است هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين آن مردمك چشم‌نگاري بوده است

***

تا چند زنم بروي درياها خشت بيزار شدم ز بت‌پرستان كنشت خيام كه گفت دوزخي خواهد بود كه رفت بدوزخ و كه آمد ز بهشت

***

تركيب پياله‌اي كه درهم پيوست بشكستن آن روا نميدارد مست چندين سر و پاي نازنين از سر و دست از مهر كه پيوست و به كين كه شكست

***

تركيب طبايع چون بكام تو دمي است رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است با اهل خرد باش كه اصل تن تو گردي و نسيمي و غباري و دمي است

***

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخيز و بجام باده كن عزم درست كاين سبزه كه امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاك تو برخواهد رست

***

چون بلبل مست راه در بستان يافت روي گل و جام باده را خندان يافت آمد به زبان حال در گوشم گفت درياب كه عمر رفته را نتوان يافت

***

چون چرخ بكام يك خردمند نگشت خواهي تو فلك هفت شمر خواهي هشت چون بايد مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

***

چون لاله بنوروز قدح گير بدست با لاله رخي اگر ترا فرصت هست مي نوش بخرمي كه اين چرخ كهن ناگاه ترا چون خاك گرداند پست

***

چون نيست حقيقت و يقين اندر دست نتوان به اميد شك همه عمر نشست هان تا ننهيم جام مي از كف دست در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست

***

چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شكست انگار كه هرچه هست در عالم نيست پندار كه هرچه نيست در عالم هست

***

خاكي كه بزير پاي هر ناداني است كف صنمي و چهره‌ي جاناني است هر خشت كه بر كنگره ايواني است انگشت وزير يا سلطاني است

***

دارنده چو تركيب طبايع آراست از بهر چه او فكندش اندر كم و كاست گر نيك آمد شكستن از بهر چه بود ورنيك نيامد اين صور عيب كراست

***

در پرده اسرار كسي را ره نيست زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست مي خور كه چنين فسانه‌ها كوته نيست

***

در خواب بدم مرا خردمندي گفت كز خواب كسي را گل شادي نشكفت كاري چكني كه با اجل باشد جفت مي خور كه بزير خاك ميبايد خفت

***

در دايره‌اي كه آمد و رفتن ماست او را نه بدايت نه نهايت پيداست كس مي نزند دمي در اين معني راست كاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست

***

در فصل بهار اگر بتي حور سرشت يك ساغر مي دهد مرا بر لب كشت هرچند بنزد عامه اين باشد زشت سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

***

درياب كه از روح جدا خواهي رفت در پرده اسرار فنا خواهي رفت مي نوش نداني از كجا آمده‌اي خوش باش نداني به كجا خواهي رفت

***

ساقي گل و سبزه بس طربناك شده‌ست درياب كه هفته دگر خاك شده‌ست مي نوش و گلي بچين كه تا درنگري گل خاك شده‌ست و سبزه خاشاك شده‌ست

***

عمريست مرا تيره و كاريست نه راست محنت همه افزوده و راحت كم و كاست شكر ايزد را كه آنچه اسباب بلاست ما را ز كس دگر نميبايد خواست

***

فصل گل و طرف جويبار و لب كشت با يك دو سه اهل و لعبتي حور سرشت پيش آر قدح كه باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز كنشت

***

گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسي چست است در خيمه تن كه سايباني‌ست ترا هان تكيه مكن كه چارميخش سست است

***

گويند كسان بهشت با حور خوش است من ميگويم كه آب انگور خوش است اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار كاواز دهل شنيدن از دور خوش است

***

گويند مرا كه دوزخي باشد مست قوليست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند فردا بيني بهشت همچون كف دست

***

من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت از اهل بهشت كرد يا دوزخ زشت جامي و بتي و بربطي بر لب كشت اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت

***

مهتاب بنور دامن شب بشكافت مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت خوش باش و مينديش كه مهتاب بسي اندر سر خاك يك بيك خواهد تافت

***

مي خوردن و شاد بودن آيين منست فارغ بودن ز كفر و دين دين منست گفتم به عروس دهر كابين تو چيست گفتا دل خرم تو كابين منست

***

مي لعل مذابست و صراحي كان است جسم است پياله و شرابش جان است آن جام بلورين كه ز مي خندان است اشكي است كه خون دل درو پنهان است

***

مي نوش كه عمر جاوداني اينست خود حاصلت از دور جواني اينست هنگام گل و باده و ياران سرمست خوش باش دمي كه زندگاني اينست

***

نيكي و بدي كه در نهاد بشر است شادي و غمي كه در قضا و قدر است با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است

***

در هر دشتي كه لاله‌زاري بوده‌ست از سرخي خون شهرياري بوده‌ست هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد خالي است كه بر رخ نگاري بوده‌ست

***

هر ذره كه در خاك زميني بوده است پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است گرد از رخ نازنين به آزرم فشان كانهم رخ خوب نازنيني بوده است

***

هر سبزه كه بركنار جوئي رسته است گويي ز لب فرشته خويي رسته است پا بر سر سبزه تا بخواري ننهي كان سبزه ز خاك لاله رويي رسته است

***

يك جرعه مي ز ملك كاووس به است از تخت قباد و ملكت طوس به است هر ناله كه رندي به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است

***

چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ پيمانه كه پر شود چه بغداد و چه بلخ مي نوش كه بعد از من و تو ماه بسي از سلخ به غره آيد از غره به سلخ

***

آنانكه محيط فضل و آداب شدند در جمع كمال شمع اصحاب شدند ره زين شب تاريك نبردند برون گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند

***

آن را كه به صحراي علل تاخته‌اند بي او همه كارها بپرداخته‌اند امروز بهانه‌اي در انداخته‌اند فردا همه آن بود كه در ساخته‌اند

***

آنها كه كهن شدند و اينها كه نوند هر كس بمراد خويش يك تك بدوند اين كهنه جهان بكس نماند باقي رفتند و رويم ديگر آيند و روند

***

آنكس كه زمين و چرخ و افلاك نهاد بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشك در طبل زمين و حقه خاك نهاد

***

آرند يكي و ديگري بربايند بر هيچ كسي راز همي نگشايند ما را ز قضا جز اين قدر ننمايند پيمانه عمر ما است مي‌پيمايند

***

اجرام كه ساكنان اين ايوانند اسباب تردد خردمندانند هان تاسر رشته خرد گم نكني كانان كه مدبرند سرگردانند

***

از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

***

از رنج كشيدن آدمي حر گردد قطره چو كشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد بجاي پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد

***

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد در پاي اجل بسي جگرها خون شد كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي كاحوال مسافران عالم چون شد

***

افسوس كه نامه جواني طي شد و آن تازه بهار زندگاني دي شد آن مرغ طرب كه نام او بود شباب افسوس ندانم كه كي آمد كي شد

***

اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود ني نام زما و ني‌نشان خواهد بود زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

***

اين عقل كه در ره سعادت پويد روزي صد بار خود ترا مي‌گويد درياب تو اين يكدم وقتت كه ني آن تره كه بدروند و ديگر رويد

***

اين قافله عمر عجب ميگذرد درياب دمي كه با طرب ميگذرد ساقي غم فرداي حريفان چه خوري پيش آر پياله را كه شب ميگذرد

***

بر پشت من از زمانه تو ميايد وز من همه كار نانكو ميايد جان عزم رحيل كرد و گفتم بمرو گفتا چكنم خانه فرو ميايد

***

بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد وز خوردن آدمي زمين سير نشد مغرور بداني كه نخورده‌ست ترا تعجيل مكن هم بخورد دير نشد

***

بر چشم تو عالم ارچه مي‌آرايند مگراي بدان كه عاقلان نگرايند بسيار چو تو روند و بسيار آيند برباي نصيب خويش كت بربايند

***

بر من قلم قضا چو بي من رانند پس نيك و بدش ز من چرا ميدانند دي بي من و امروز چو دي بي من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند

***

تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد گر چشمه زمزمي و گر آب حيات آخر به دل خاك فرو خواهي شد

***

تا راه قلندري نپويي نشود رخساره بخون دل نشويي نشود سودا چه پزي تا كه چو دلسوختگان آزاد به ترك خود نگويي نشود

***

تا زهره و مه در آسمان گشت پديد بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد من در عجبم ز ميفروشان كايشان به زانكه فروشند چه خواهند خريد

***

چون روزي و عمر بيش و كم نتوان كرد دل را به كم و بيش دژم نتوان كرد كار من و تو چنانكه راي من و تست از موم بدست خويش هم نتوان كرد

***

حيي كه بقدرت سر و رو مي‌سازد همواره هم او كار عدو مي‌سازد گويند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گويي كه كدو مي‌سازد

***

در دهر چو آواز گل تازه دهند فرماي بتا كه مي به اندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشين كه آن هر آوازه دهند

***

در دهر هر آن كه نيم ناني دارد از بهر نشست آشياني دارد نه خادم كس بود نه مخدوم كسي گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد

***

دهقان قضا بسي چو ما كشت و درود غم خوردن بيهوده نميدارد سود پر كن قدح مي به كفم درنه زود تا باز خورم كه بودنيها همه بود

***

روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همي شويد گرد بلبل به زبان پهلوي با گل زرد فرياد همي كند كه مي بايد خورد

***

زان پيش كه بر سرت شبيخون آرند فرماي كه تا باده گلگون آرند تو زر ني اي غافل نادان كه ترا در خاك نهند و باز بيرون آرند

***

عمرت تا كي به خودپرستي گذرد يا در پي نيستي و هستي گذرد مي نوش كه عمريكه اجل در پي اوست آن به كه به خواب يا به مستي گذرد

***

كس مشكل اسرار اجل را نگشاد كس يك قدم از دايره بيرون ننهاد من مي‌نگرم ز مبتدي تا استاد عجز است به دست هر كه از مادر زاد

***

كم كن طمع از جهان و ميزي خرسند از نيك و بد زمانه بگسل پيوند مي در كف و زلف دلبري گير كه زود هم بگذرد و نماند اين روزي چند

***

گرچه غم و رنج من درازي دارد عيش و طرب تو سرفرازي دارد بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك در پرده هزار گونه بازي دارد

***

گردون ز زمين هيچ گلي برنارد كش نشكند و هم به زمين نسپارد گر ابر چو آب خاك را بردارد تا حشر همه خون عزيزان بارد

***

گر يك نفست ز زندگاني گذرد مگذار كه جز به شادماني گذرد هشدار كه سرمايه سوداي جهان عمرست چنان كش گذراني گذرد

***

گويند بهشت و حورعين خواهد بود آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك چون عاقبت كار چنين خواهد بود

***

گويند بهشت و حور و كوثر باشد جوي مي و شير و شهد و شكر باشد پر كن قدح باده و بر دستم نه نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد

***

گويند هر آن كسان كه با پرهيزند زانسان كه بميرند چنان برخيزند ما با مي و معشوقه از آنيم مدام باشد كه به حشرمان چنان انگيزند

***

مي خور كه ز دل كثرت و قلت ببرد و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد پرهيز مكن ز كيميايي كه از او يك جرعه خوري هزار علت ببرد

***

هر راز كه اندر دل دانا باشد بايد كه نهفته‌تر ز عنقا باشد كاندر صدف از نهفتگي گردد در آن قطره كه راز دل دريا باشد

***

هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد بالاي بنفشه در چمن خم گيرد انصاف مرا ز غنچه خوش مي‌آيد كو دامن خويشتن فراهم گيرد

***

هرگز دل من ز علم محروم نشد كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز معلومم شد كه هيچ معلوم نشد

***

هم دانه اميد به خرمن ماند هم باغ و سراي بي تو و من ماند سيم و زر خويش از درمي تا بجوي با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

***

ياران موافق همه از دست شدند در پاي اجل يكان يكان پست شدند خورديم ز يك شراب در مجلس عمر دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند

***

يك جام شراب صد دل و دين ارزد يك جرعه مي مملكت چين ارزد جز باده لعل نيست در روي زمين تلخي كه هزار جان شيرين ارزد

***

يك قطره آب بود با دريا شد يك ذره خاك با زمين يكتا شد آمد شدن تو اندرين عالم چيست آمد مگسي پديد و ناپيدا شد

***

يك نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از كوزه شكسته‌اي دمي آبي سرد مامور كم از خودي چرا بايد بود يا خدمت چون خودي چرا بايد كرد

***

آن لعل در آبگينه ساده بيار و آن محرم و مونس هر آزاده بيار چون ميداني كه مدت عالم خاك باد است كه زود بگذرد باده بيار

***

از بودني ايدوست چه داري تيمار وزفكرت بيهوده دل و جان افكار خرم بزي و جهان بشادي گذران تدبير نه با تو كرده‌اند اول كار

***

افلاك كه جز غم نفزايند دگر ننهند بجا تا نربايند دگر ناآمدگان اگر بدانند كه ما از دهر چه ميكشيم نايند دگر

***

ايدل غم اين جهان فرسوده مخور بيهوده ني غمان بيهوده مخور چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد خوش باش غم بوده و نابوده مخور

***

ايدل همه اسباب جهان خواسته گير باغ طربت به سبزه آراسته گير و آنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گير

***

اين اهل قبور خاك گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند كنار آه اين چه شراب است كه تا روز شمار بيخود شده و بي‌خبرند از همه كار

***

خشت سر خم ز ملكت جم خوشتر بوي قدح از غذاي مريم خوشتر آه سحري ز سينه خماري از ناله بوسعيد و ادهم خوشتر

***

در دايره سپهر ناپيدا غور جامي‌ست كه جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مكن مي نوش به خوشدلي كه دور است نه جور

***

دي كوزه‌گري بديدم اندر بازار بر پاره گلي لگد همي زد بسيار و آن گل بزبان حال با او مي‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نيكودار

***

ز آن مي كه حيات جاودانيست بخور سرمايه لذت جواني است بخور سوزنده چو آتش است ليكن غم را سازنده چو آب زندگاني است بخور

***

گر باده خوري تو با خردمندان خور يا با صنمي لاله رخي خندان خور بسيار مخور و رد مكن فاش مساز اندك خور و گه گاه خور و پنهان خور

***

وقت سحر است خيز اي طرفه پسر پر باده لعل كن بلورين ساغر كاين يكدم عاريت در اين گنج فنا بسيار بجوئي و نيابي ديگر

***

از جمله رفتگان اين راه دراز باز آمده كيست تا بما گويد باز پس بر سر اين دو راهه‌ي آز و نياز تا هيچ نماني كه نمي‌آيي باز

***

اي پير خردمند پگه‌تر برخيز و آن كودك خاكبيز را بنگر تيز پندش ده گو كه نرم نرمك مي‌بيز مغز سر كيقباد و چشم پرويز

***

وقت سحر است خيز اي مايه ناز نرمك نرمك باده خور و چنگ نواز كانها كه بجايند نپايند بسي و آنها كه شدند كس نميايد باز

***

مرغي ديدم نشسته بر باره طوس در پيش نهاده كله كيكاووس با كله همي گفت كه افسوس افسوس كو بانگ جرسها و كجا ناله كوس

***

جامي است كه عقل آفرين ميزندش صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش اين كوزه‌گر دهر چنين جام لطيف مي‌سازد و باز بر زمين ميزندش

***

خيام اگر ز باده مستي خوش باش با ماهرخي اگر نشستي خوش باش چون عاقبت كار جهان نيستي است انگار كه نيستي چو هستي خوش باش

***

در كارگه كوزه‌گري رفتم دوش ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش ناگاه يكي كوزه برآورد خروش كو كوزه‌گر و كوزه‌خر و كوزه فروش

***

ايام زمانه از كسي دارد ننگ كو در غم ايام نشيند دلتنگ مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ زان پيش كه آبگينه آيد بر سنگ

***

از جرم گل سياه تا اوج زحل كردم همه مشكلات كلي را حل بگشادم بندهاي مشكل به حيل هر بند گشاده شد بجز بند اجل

***

با سرو قدي تازه‌تر از خرمن گل از دست منه جام مي و دامن گل زان پيش كه ناگه شود از باد اجل پيراهن عمر ما چو پيراهن گل

***

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم وين يكدم عمر را غنيمت شمريم فردا كه ازين دير فنا درگذريم با هفت هزار سالگان سر بسريم

***

اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم فانوس خيال از او مثالي دانيم خورشيد چراغداران و عالم فانوس ما چون صوريم كاندر او حيرانيم

***

برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم زان پيش كه از زمانه تابي بخوريم كاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي چندان ندهد زمان كه آبي بخوريم

***

برخيزم و عزم باده ناب كنم رنگ رخ خود به رنگ عناب كنم اين عقل فضول پيشه را مشتي مي بر روي زنم چنانكه در خواب كنم

***

بر مفرش خاك خفتگان مي‌بينم در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم چندانكه به صحراي عدم مينگرم ناآمدگان و رفتگان مي‌بينم

***

تا چند اسير عقل هر روزه شويم در دهر چه صد ساله چه يكروزه شويم در ده تو بكاسه مي از آن پيش كه ما در كارگه كوزه‌گران كوزه شويم

***

چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم پس بي مي و معشوق خطاييست عظيم تا كي ز قديم و محدث اميدم و بيم چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم

***

خورشيد به گل نهفت مي‌نتوانم و اسراز زمانه گفت مي‌نتوانم از بحر تفكرم برآورد خرد دري كه ز بيم سفت مي‌نتوانم

***

دشمن به غلط گفت من فلسفيم ايزد داند كه آنچه او گفت نيم ليكن چو در اين غم آشيان آمده‌ام آخر كم از آنكه من بدانم كه كيم

***

ماييم كه اصل شادي و كان غميم سرمايه‌ي داديم و نهاد ستميم پستيم و بلنديم و كماليم و كميم آئينه‌ي زنگ خورده و جام جميم

***

من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم يا از غم رسوايي و مستي نخورم من مي ز براي خوشدلي ميخوردم اكنون كه تو بر دلم نشستي نخورم

***

من بي مي ناب زيستن نتوانم بي باده كشيد بارتن نتوانم من بنده آن دمم كه ساقي گويد يك جام دگر بگير و من نتوانم

***

هر يك چندي يكي برآيد كه منم با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم چون كارك او نظام گيرد روزي ناگه اجل از كمين برآيد كه منم

***

اي مفتي شهر ز تو پر كارتريم با اين همه مستي ز تو هُشيار تريم تو خون كسان خوري و ما خون رزان انصاف بـده كـدام خونخوار تريم؟

***

يك چند بكودكي باستاد شديم يك چند به استادي خود شاد شديم پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد از خاك در آمديم و بر باد شديم

***

يك روز ز بند عالم آزاد نيم يك دمزدن از وجود خود شاد نيم شاگردي روزگار كردم بسيار در كار جهان هنوز استاد نيم

***

از دي كه گذشت هيچ ازو ياد مكن فردا كه نيامده ست فرياد مكن برنامده و گذشته بنياد مكن حالي خوش باش و عمر بر باد مكن

***

اي ديده اگر كور ني گور ببين وين عالم پر فتنه و پر شور ببين شاهان و سران و سروران زير گلند روهاي چو مه در دهن مور بين

***

برخيز و مخور غم جهان گذران بنشين و دمي به شادماني گذران در طبع جهان اگر وفايي بودي نوبت بتو خود نيامدي از دگران

***

چون حاصل آدمي در اين شورستان جز خوردن غصه نيست تا كندن جان خرم دل آنكه زين جهان زود برفت و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان

***

رفتم كه در اين منزل بيداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن آن را بايد به مرگ من شاد بدن كز دست اجل تواند آزاد بدن

***

رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين اندر دو جهان كرا بود زهره اين

***

قانع به يك استخوان چو كركس بودن به ز آن كه طفيل خوان ناكس بودن با نان جوين خويش حقا كه به است كالوده و پالوده هر خس بودن

***

قومي متفكرند اندر ره دين قومي به گمان فتاده در راه يقين ميترسم از آن كه بانگ آيد روزي كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين

***

گاويست در آسمان و نامش پروين يك گاو دگر نهفته در زير زمين چشم خردت باز كن از روي يقين زير و زبر دو گاو مشتي خر بين

***

گر بر فلكم دست بدي چون يزدان برداشتمي من اين فلك را ز ميان از نو فلكي دگر چنان ساختمي كازاده بكام دل رسيدي آسان

***

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان مي خواه مروق به طراز آمدگان رفتند يكان يكان فراز آمدگان كس مي ندهد نشان ز بازآمدگان

***

مي خوردن و گرد نيكوان گرديدن به زانكه بزرق زاهدي ورزيدن گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود پس روي بهشت كس نخواهد ديدن

***

نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن كس غيب چه داند كه چه خواهد بودن مي بايد و معشوق و به كام آسودن

***

آن قصر كه با چرخ هميزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندي رو ديديم كه بر كنگره‌اش فاخته‌اي بنشسته همي گفت كه كوكوكوكو

***

از آمدن و رفتن ما سودي كو وز تار اميد عمر ما پودي كو چندين سروپاي نازنينان جهان مي‌سوزد و خاك مي‌شود دودي كو

***

از تن چو برفت جان پاك من و تو خشتي دو نهند بر مغاك من و تو و آنگاه براي خشت گور دگران در كالبدي كشند خاك من و تو

***

مي‌خور كه فلك بهر هلاك من و تو قصدي دارد بجان پاك من و تو در سبزه نشين و مي روشن ميخور كاين سبزه بسي دمد ز خاك من و تو

***

از هر چه بجر مي است كوتاهي به مي هم ز كف بتان خرگاهي به مستي و قلندري و گمراهي به يك جرعه مي ز ماه تا ماهي به

***

بنگر ز صبا دامن گل چاك شده بلبل ز جمال گل طربناك شده در سايه گل نشين كه بسيار اين گل در خاك فرو ريزد و ما خاك شده

***

تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه پركن قدح باده كه معلومم نيست كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه

***

يك جرعه مي كهن ز ملكي نو به وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به در دست به از تخت فريدون صد بار خشت سر خم ز ملك كيخسرو به

***

آن مايه ز دنيا كه خوري يا پوشي معذوري اگر در طلبش ميكوشي باقي همه رايگان نيرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشي

***

از آمدن بهار و از رفتن دي اوراق وجود ما همي گردد طي مي خورد مخور اندوه كه فرمود حكيم غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي

***

از كوزه‌گري كوزه خريدم باري آن كوزه سخن گفت ز هر اسراري شاهي بودم كه جام زرينم بود اكنون شده‌ام كوزه هر خماري

***

اي آنكه نتيجه‌ي چهار و هفتي وز هفت و چهار دايم اندر تفتي مي خور كه هزار بار بيشت گفتم باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي

***

ايدل تو به اسرار معما نرسي در نكته زيركان دانا نرسي اينجا به مي لعل بهشتي مي ساز كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي

***

اي دوست حقيقت شنواز من سخني با باده لعل باش و با سيم تني كانكس كه جهان كرد فراغت دارد از سبلت چون تويي و ريش چو مني

***

اي كاش كه جاي آرميدن بودي يا اين ره دور را رسيدن بودي كاش از پي صد هزار سال از دل خاك چون سبزه اميد بر دميدن بودي

***

بر سنگ زدم دوش سبوي كاشي سرمست بدم كه كردم اين عياشي با من بزبان حال مي گفت سبو من چو تو بدم تو نيز چون من باشي

***

بر شاخ اميد اگر بري يافتمي هم رشته خويش را سري يافتمي تا چند ز تنگناي زندان وجود اي كاش سوي عدم دري يافتمي

***

بر گير پياله و سبو اي دلجوي فارغ بنشين بكشتزار و لب جوي بس شخص عزيز را كه چرخ بدخوي صد بار پياله كرد و صد بار سبوي

***

پيري ديدم به خانه‌ي خماري گفتم نكني ز رفتگان اخباري گفتا مي خور كه همچو ما بسياري رفتند و خبر باز نيامد باري

***

تا چند حديث پنج و چار اي ساقي مشكل چه يكي چه صد هزار اي ساقي خاكيم همه چنگ بساز اي ساقي باديم همه باده بيار اي ساقي

***

چندان كه نگاه مي‌كنم هر سويي در باغ روانست ز كوثر جويي صحرا چو بهشت است ز كوثر گم گوي بنشين به بهشت با بهشتي رويي

***

خوش باش كه پخته‌اند سوداي تو دي فارغ شده‌اند از تمناي تو دي قصه چه كنم كه به تقاضاي تو دي دادند قرار كار فرداي تو دي

***

در كارگه كوزه‌گري كردم راي در پايه چرخ ديدم استاد بپاي ميكرد دلير كوزه را دسته و سر از كله پادشاه و از دست گداي

***

در گوش دلم گفت فلك پنهاني حكمي كه قضا بود ز من ميداني در گردش خويش اگر مرا دست بدي خود را برهاندمي ز سرگرداني

***

زان كوزه‌ي مي كه نيست در وي ضرري پر كن قدحي بخور بمن ده دگري زان پيشتر اي صنم كه در رهگذري خاك من و تو كوزه‌كند كوزه‌گري

***

گر آمدنم بخود بدي نامدمي ور نيز شدن بمن بدي كي شدمي به زان نبدي كه اندر اين دير خراب نه آمدمي نه شدمي نه بدمي

***

گر دست دهد ز مغز گندم ناني وز مي دو مني ز گوسفندي راني با لاله رخي و گوشه بستاني عيشي بود آن نه حد هر سلطاني

***

گر كار فلك به عدل سنجيده بدي احوال فلك جمله پسنديده بدي ور عدل بدي بكارها در گردون كي خاطر اهل فضل رنجيده بدي

***

هان كوزه‌گرا بپاي اگر هشياري تا چند كني بر گل مردم خواري انگشت فريدون و كف كيخسرو بر چرخ نهاده اي چه مي‌پنداري

***

هنگام صبوح اي صنم فرخ پي برساز ترانه‌اي و پيش‌آور مي كافكند بخاك صد هزاران جم و كي اين آمدن تيرمه و رفتن دي

تصاويري از خيام نيشابوري

۷۳ بازديد ۰ نظر

نقاشي خيالي از عمر خيام.
220 × 380 - 24كيلو - jpg
fa.wikipedia.org
خيام
200 × 291 - 17كيلو - jpg
fa.wikipedia.org
زندگي و مرگ خيام
453 × 600 - 113كيلو - gif
m-farhangi.iut.ac.ir
خيام
1647 × 2190 - 475كيلو - jpg
farsi.se
خيام
400 × 600 - 14كيلو - jpg
alamto.com
khayyam_head01.jpg
219 × 231 - 26كيلو - jpg
khayyam.info
خيام سراينده رباعيات است من
1224 × 1632 - 282كيلو - jpg
wahidonline.persianblo...
omar bg درباره خيام نيشابوري
308 × 375 - 27كيلو - jpg
khayyam.tarikhema.ir
بزرگداشت روز خيام نيشابوري
300 × 447 - 23كيلو - jpg
javanonline.ir
بن ابراهيم خيام يا خيامي،
600 × 800 - 129كيلو - jpg
besf.ir
پيش از كشف رساله خيام در جبر،
250 × 357 - 15كيلو - jpg
societymath85.blogfa.com
خيام
250 × 454 - 19كيلو - jpg
societymath85.blogfa.com
مقبره خيام - نيشابور
337 × 498 - 72كيلو - jpg
khayyam.info
خيام
595 × 842 - 25كيلو - php
khanoomgol.com
رازهاي خيام
350 × 447 - 45كيلو - jpg
cph-theory.persiangig.com
چهار ضلعي خيام
517 × 742 - 84كيلو - jpg
pnu121.persianblog.ir
وي به خيامي و خيام نيشابوري و
1080 × 810 - 1058كيلو - jpg
m-farhangi.iut.ac.ir
مقبره حكيم عمر خيام - نيشابور
260 × 273 - 17كيلو - jpg
payamedanesh.com
ابوالفتح عمر ابن ابراهيم خيام
251 × 290 - 27كيلو - jpg
pnubijar.ac.ir
بنا به روايتي خيام سفرهايي به
290 × 435 - 36كيلو - jpg
dotaeeha

دل آويز ترين ........ فريدون مشيري

۷۴ بازديد ۰ نظر
*از دل افروز ترين روز جهان،*
 
*خاطره اي با من هست.*
 
*به شما ارزاني :*
 
* *
 
*سحري بود و هنوز،*
 
*گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .*
 
*گل ياس،*
 
*عشق در جان هوا ريخته بود .*
 
*من به ديدار سحر مي رفتم*
 
*نفسم با نفس ياس درآميخته بود .*
 
*****
 
*مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !*
 
* بسراي اي دل شيدا، بسراي .*
 
*اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !*
 
*تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !*
 
* *
 
*آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،*
 
*روح درجسم جهان ريخته اند،*
 
*شور و شوق تو برانگيخته اند،*
 
*تو هم اي مرغك تنها، بسراي !*
 
* *
 
*همه درهاي رهائي بسته ست،*
 
*تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !*
 
*بسراي ... ))*
 
* *
 
*من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !*
 
*****
 
*در افق، پشت سرا پرده نور*
 
*باغ هاي گل سرخ،*
 
*شاخه گسترده به مهر،*
 
*غنچه آورده به ناز،*
 
*دم به دم از نفس باد سحر؛*
 
*غنچه ها مي شد باز .*
 
* *
 
*غنچه ها مي رسد باز،*
 
*باغ هاي گل سرخ،*
 
*باغ هاي گل سرخ،*
 
*يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،*
 
*در لحظه شيرين شكفتن !*
 
*خورشيد !*
 
*چه فروغي به جهان مي بخشيد !*
 
*چه شكوهي ... !*
 
*همه عالم به تماشا برخاست !*
 
* *
 
*من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !*
 
*****
 
*دو كبوتر در اوج،*
 
*بال در بال گذر مي كردند .*
 
* *
 
*دو صنوبر در باغ،*
 
*سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .*
 
*مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور*
 
*رو نهادند به دروازه نور ...*
 
* *
 
*چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،*
 
*در سرا پرده دل*
 
*غنچه اي مي پرورد،*
 
*- هديه اي مي آورد -*
 
*برگ هايش كم كم باز شدند !*
 
*برگ ها باز شدند :*
 
*ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !*
 
*با شكوفائي خورشيد و ،*
 
*گل افشاني لبخند تو،*
 
*آراستمش !*
 
*تار و پودش را از خوبي و مهر،*
 
*خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :*
 
*(( دوستت دارم )) را*
 
*من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !*
 
*****
 
* اين گل سرخ من است !*
 
*دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،*
 
*كه بري خانه دشمن !*
 
*كه فشاني بر دوست !*
 
*راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !*
 
* *
 
*در دل مردم عالم، به خدا،*
 
*نور خواهد پاشيد،*
 
*روح خواهد بخشيد . »*
 
* *
 
*تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !*
 
*اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،*
 
*نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !*
 
*« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !*
 
*« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !*

 

  •  




  •  


عشق - ابن فارض

۷۲ بازديد ۰ نظر
چه با عظمت است محبت!
پس از صميم قلب خود را تسليم آن كن،
عشق چيز كمي نيست.
كسي كه به بيماري مزمن عشق گرفتار شده است
عشق را از روي عقل اختيار نكرده است.

بدون عشق زندگي كن
چرا كه راحتي آن سختي است
و آغازش مريضي و پايانش كشته شدن است.

در نزد من مرگ در راه عشق عين زندگي است
و اين بخاطر عشقي است كه به محبوبم دارم،
اين كشته شدن تفضلي است كه او بر من نموده است.

پس اگر زندگي با سعادت ميخواهي
در راه او بمير كه شهيد خواهي بود
و اگر نه كساني هستند كه اهل اين عشق سوزانند.

به كشته عشق بگو كه حقش را اداء كردي
و به مدعي بگو هيهات،
هيچگاه چشم با سياهي سرمه چشم سياه نميشود.

محبوب من شما هستيد
چه روزگار نيكي كند چه بدي،
پس شما هر طور كه دوست داريد باشيد
من همان دوست شما كه بودم هستم.

عذاب رسيده از شما در نزد من گوارا است
و جور و ستمي كه شما بر اساس حكم عشق بر من روا ميداريد
عين عدل است.

شما دل مرا ربوديد
در حالي كه دل من جزئي از من است،
براي شما چه ضرري داشت اگر همه وجود مرا ميبرديد
و آن نزد شما ميماند؟!

مردم همه فهميده‌اند كه من كشته نگاه او هستم
چرا كه او در هر يك از اعضاي من تيري نشانده است.

اگر روزي نام او برده شد
به پاس او همگي به سجده درافتيد و
اگر نمايان شد بسوي صورتش نماز بخوانيد...

 


شعر زيباي خيال انگيز از (رهي معيري )

۸۱ بازديد ۰ نظر

خيال انگيز

 

خيال انگيز و جان پرور، چو بوي گل سراپايي

نداري غير از آن عيبي، كه مي­داني كه زيبايي

 

من از دلبستگي هاي تو با آيينه دانستم

كه بر ديدار طاقت سوز خود، عاشق تر از مايي

 

به شمع و ماه حاجت نيست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزي، تو ماه مجلس آرايي

 

منم ابر و تويي گلبن، كه مي­خندي چو مي­گريم

تويي مهر و منم اختر، كه مي­ميرم چو مي­آيي

 

مه روشن، ميان اختران پنهان نمي­ماند

ميان شاخه هاي گل مشو پنهان،كه پيدايي

 

كسي از داغ و درد من، نپرسد تا نپرسي تو

دلي بر حال زار من، نبخشد تا نبخشايي

 

مرا گفتي، كه از پير خرد پرسم علاج خود

خرد، منع من از عشق تو فرمايد، چه فرمايي؟

 

من آزرده دل را، كس گره از كار نگشايد

مگر اي اشك غم امشب، تو از دل عقده بگشايي

 

رهي، تا وارهي از رنج هستي، ترك هستي كن

كه با اين ناتواني ها، به ترك جان توانايي

 

  •  


خانه دوست كجاست.........فريدون مشيري

۶۸ بازديد ۰ نظر
من دلم مي خواهد
خانه اي
 
داشته باشم پر دوست
 
كنج هر ديوارش
 
 
دوستهايم بنشينند آرام
 
 
گل بگو گل بشنو
 
 
هركسي مي خواهد
 
 
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
 
 
يك سبد بوي گل سرخ
 
 
به من هديه كند
 
 
شرط وارد گشتن
 
شست و شوي دلهاست
 
 
شرط آن داشتن
 
 
يك دل بي رنگ و رياست
 
 
بر درش برگ گلي مي كوبم
 
 
روي آن با قلم سبز بهار
 
مي نويسم اي يار
 
 
خانه ي ما اينجاست
 
 
تا كه *سهراب* نپرسد ديگر
 
 
*"**خانه دوست كجاست؟* *"*
 
فريدون مشيري
 


درس معلم.......فريدون مشيري

۶۵ بازديد ۰ نظر
در كلاس روزگار
 
 
درسهاي گونه گونه هست
 
 
درس دست يافتن به آب و نان
 
 
درس زيستن كنار اين و آن
 
 
درس مهر
 
 
درس قهر
 
 
درس آشنا شدن
 
 
درس با سرشك غم ز هم جدا شدن
 
 
در كنار اين معلمان و درسها
 
 
در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست
 
 
يك معلم بزرگ نيز
 
 
در تمام لحظه ها تمام عمر
 
 
در كلاس هست و در كلاس نيست
 
 
نام اوست : مرگ
 
 
و آنچه را كه درس مي دهد
 
 
زندگي است


شاملوي بزرگ

۶۴ بازديد ۰ نظر

به تو سلام ميكنم.........



 
به تو سلام مي‌كنم كنارِ تو مي‌نشينم
و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا مي‌شود.
 
اگر فريادِ مرغ و سايه‌ي علفم
در خلوتِ تو اين حقيقت را باز مي‌يابم.
 
خسته، خسته، از راه‌كوره‌هاي ترديد مي‌آيم.
چون آينه‌يي از تو لبريزم.
هيچ چيز مرا تسكين نمي‌دهد
نه ساقه‌ي بازوهايت نه چشمه‌هاي تنت.
 
بي‌تو خاموشم، شهري در شبم.
تو طلوع مي‌كني
من گرمايت را از دور مي‌چشم و شهرِ من بيدار مي‌شود.
با غلغله‌ها، ترديدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ي مرددِ تلاش‌هايش.
 
ديگر هيچ چيز نمي‌خواهد مرا تسكين دهد.
دور از تو من شهري در شبم اي آفتاب
و غروبت مرا مي‌سوزاند.
 
من به دنبالِ سحري سرگردان مي‌گردم.
 
تو سخن مي‌گويي من نمي‌شنوم
تو سكوت مي‌كني من فرياد مي‌زنم
با مني با خود نيستم
و بي‌تو خود را در نمي‌يابم
 
ديگر هيچ چيز نمي‌خواهد، نمي‌تواند تسكينم بدهد.
 
اگر فريادِ مرغ و سايه‌ي علفم
اين حقيقت را در خلوتِ تو باز يافته‌ام.
 
حقيقت بزرگ است و من كوچكم، با تو بيگانه‌ام.
 
فريادِ مرغ را بشنو
سايه‌ي علف را با سايه‌ات بياميز
مرا با خودت آشنا كن بيگانه‌ي من
مرا با خودت يكي كن.