فردا آخرين روز دادگاه طلاقشان بود. قاضي دادگاه گفته بود: تا فردا صبح برويد فكراتون رو بكنيد، هر كدامتان فكر كرديد هنوز هم مي تونيد همديگر رو دوست داشته باشيد، به اون يكي تلفن كنه، اگر با هم تماس نگرفتين ساعت نه فردا اينجا باشيد. حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شركتي كه مدير عاملش بود، گذراند. وقتي فكر كرد باورش شد كه به زنش خيلي ظلم كرده، به همين خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، يك بار، دو بار... ده بار گرفت. تلفن زنگ مي خورد اما كسي گوشي را بر نمي داشت. مرد عصبي شد: لابد شماره منو ديده كه گوشي را بر نمي دارد... به درك. زن اما... لحظه اي چشم از تلفن بر نداشت و دعا مي كرد كه مردش تلفن بزند، اما صداي زنگ تلفن در نيامد، او خبر نداشت كه دخترش از دست مزاحمان تلفني، دو شاخه را از پريز كشيده!
معلم زيست شناسي سعي داشت به دانش آموزانش نشان دهد كه يك كرم چگونه به پروانه تبديل مي شود. او به بچه ها گفت: «در چند ساعت آينده شما شاهد اين خواهيد بود كه پروانه چطور براي بيرون آمدن از پيله ي خودش تقلا مي كند؛ ولي هيچ كس نبايد كمكي به او برساند» و بعد كلاس را ترك كرد. دانش آموزان صبر كردند و در نهايت اين اتفاق افتاد. پروانه در كشاكش بيرون آمدن از پيله ي خود بود كه يكي از بچه ها دلش به حال او سوخت. او برخلاف گفته ي معلم شان تصميم گرفت به پروانه كمك كند تا زحمت كمتري براي بيرون آمدن از پيله متقبل شود. دانش آموز پيله را شكافت تا پروانه به راحتي بيرون بيايد و ديگر مجبور به تقلا نباشد. ولي با اين كار پروانه پس از مدت كوتاهي مرد. وقتي معلم به كلاس برگشت و از ماجرا مطلع شد، براي بچه ها شرح داد كه دوستشان با كمك كردن به پروانه، در واقع باعث مرگ او شده است. اين قانون طبيعت است كه پروانه براي بيرون آمدن از پيله بايد تقلا كند و اين كار باعث قوت گرفتن بال هاي او مي شود.
مردي 80 ساله با پسر تحصيل كرده 45 ساله اش روي مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان كلاغي كنار پنجره اشان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: كلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت: بابا من كه همين الان بهتون گفتم: كلاغه. بعد از مدت كوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج مي زد و با همان حالت گفت: كلاغه كلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز كرد و به پسرش گفت كه آن را بخواند. در آن صفحه اين طور نوشته شده بود: امروز پسر كوچكم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي كه كلاغي روي پنجره نشست پسرم 23 بار نامش را از من پرسيد و من23 بار به او گفتم كه نامش كلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل مي كردم و به او جواب مي دادم و به هيچ وجه عصباني نمي شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي كردم.
روزي روزگاري پادشاهي به وزيرش مي گويد كه: اي وزير من زماني كه جوان بودم پدرم هميشه به من مي گفت "تو آدم نميشي". خيلي دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض كنم. وزير مي گويد: قربان شما هم اكنون يك پادشاه هستيد. به نظرم شرايطي فراهم آوريد كه پدرتان شما را ببيند، آنگاه نظرش تغيير خواهد كرد. بنابر حرف وزير، پادشاه دستور مي دهد كه شرايط سفر را به روستايي كه پادشاه در آنجا بدنيا آمده بود فراهم كنند تا پدرش كه هنوز در خانه ي قديمي خودش در آن روستا زندگي مي كرد او را ببيند. پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزيران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زيبا و با وقار خود به روستا مي روند. سپس دستور مي دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به ميدان روستا بياورند. همه ي اهالي روستا در حال تكريم و تعظيم به پادشاه بودند اما زماني كه پدر پادشاه به ميدان مي آيد خيلي آرام و ساده در مقابل پادشاه كه بر اسب سوار بود مي ايستد. پادشاه مي گويد كه: اي پدر ببين من پسرت هستم. همان كسي كه مي گفتي آدم نمي شود. ببين كه من هم اكنون پادشاه اين مملكت هستم و همه از من فرمان مي برند. حال چه مي گويي؟ پيرمرد نگاهي به روي پسرش مي اندازد و مي گويد: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نميشي. من هرگز نگفتم تو پادشاه نميشي، گفتم تو آدم نميشي. تو اگر آدم بودي به جاي اينكه سرباز بفرستي دنبال من خودت مي آمدي در خانه را مي زدي و من در را برايت باز مي كردم. اگر تو آدم بودي حال كه من آمده ام به احترام من كه پدرت هستم از اسب پياده ميشدي. نه، من از نظرم بر نمي گردم. تو آدم نميشي.
گوشي تلفن همراه روي نيمكت پارك، براي چندمين بار زنگ خورد. « مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه ... » زن جواني كه از آنجا رد مي شد، گوشي را برداشت و با ترديد پاسخ داد: الو؟ بلافاصله صدايي عصباني از آن طرف خط گفت: ببين عوضي، من با تو كاري ندارم تو هم يه لَكّاتهاي مثل قبليها، گوشي رو بده به خودِ بيشرفش! ببخشيد خانوم من ... نمي خواد زر مفت بزني، مي خواي بگي نمي دونستي زن داره؟ ولي خانوم من اين گوشي رو همين الان پيدا ... نزار دهنم واشه، نزار فحش بدم بي پدر ... شما تا همين حالاشم كلي فحش دادين. ببين من كه مي دونم اونجاست؛ بهش بگو من امروز ميرم شركت آبروشو مي برم. فكرنكنه پابند بچه ميشم؟ تو هم آبجي خانوم خر نشو، من كه زنش بودم اينه وضعم، واي به حال تو كه صيغه شي! تماس قطع شد. زن جوان با تعجب گوشي رنگ و رو رفته را برانداز كرد و آن را دوباره روي نيمكت گذاشت و به راه خود ادامه داد. چند لحظه بعد دوباره تلفن همرا زنگ خورد: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه ...
توكاي پيري تكه ناني پيدا كرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را كه ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند. وقتي توكا متوجه شد كه الان به او حمله ميكنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فكر كرد، وقتي كسي پير ميشود، زندگي را طور ديگري ميبيند، غذايم را از دست دادم. اما فردا ميتوانم تكه نان ديگري پيدا كنم. اما اگر اصرار ميكردم كه آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا ميكردم. پيروز اين جنگ، منفور مي شد و ديگران خود را آماده ميكردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را ميانباشت و اين وضعيت ميتوانست مدت درازي ادامه پيدا كند.
تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يكى از پير زنان به پشت راننده زد و يك مشت بادام به او تعارف كرد. راننده تشكر كرد و بادامها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يك مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف كرد. راننده باز هم تشكر كرد و بادامها را گرفت و خورد. اين كار دوبار ديگر هم تكرار شد تا آن كه بار پنجم كه پير زن باز با يك مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد: چرا خودتان بادامها را نمىخوريد؟ پير زن گفت: چون ما دندان نداريم. راننده كه خيلى كنجكاو شده بود پرسيد پس چرا آنها را خريدهايد؟ پير زن گفت: ما شكلات دور بادامها را خيلى دوست داريم.
روزي مردي سعي داشت تا بره مورد علاقه اش را به داخل خانه ببرد ولي بره وارد خانه نمي شد و پا هايش را محكم بر زمين فشار مي داد. خدمتكار منزل وقتي اين صحنه را ديد نزديك شد و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت. بره شروع به مكيدن انگشت خدمتكار كرد. خدمتكار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد. مرد از اين اتفاق ساده درس بزرگي گرفت. فهميد كه براي اثر گذاشتن بر ديگران ابتدا بايد خواسته هاي آنها را درك كرد!
روزي پدر و پسري بالاي تپه ي خارج از شهرشان ايستاده بودند و آن بالا همان طور كه شهر را تماشا مي كردند با هم صحبت مي كردند. پدر مي گفت: اون خونه را مي بيني؟ اون دومين خونه ايه كه من تو اين شهر ساختم. زماني كه اومدم تو اين كار فكر مي كردم كاري كه مي كنم تا آخر باقي مي مونه. دل به ساختن هر خانه مي بستم و چنان محكم درست مي كردم كه انگار ديگه قرار نيست خراب شه. خيالم اين بود كه خونه مستحكم ترين چيز تو زندگي ما آدماست و خونه هاي من بعد از من هم همين طور ميمونن. اما حالا مي دوني چي شده؟ صاحب همين خونه از من خواسته كه اين خونه را خراب كنم و يكي بهترش را براش بسازم. اين خونه زمانه خودش بهترين بود ولي حالا... اين حرف صاحب خونه دل منو شكست ولي خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگي را بگيرم. درسي كه به تو هم مي گم تا تو زندگيت مثل من دل شكسته نشي و موفق تر باشي. پسرم تو اين زندگي دو روزه هيچ چيز ابدي نيست. تو زندگي ما هيچ چيزي نيست كه تو بخواي دل بهش ببندي جز خالقت. چرا كه هيچ چيز ارزش اين را نداره و هيچ كس هم چنين ارزشي به تو نمي تونه بده. فقط خدايي كه تو را خلق كرده ارزش مخلوقش را مي دونه و اگر دل مي خواي ببندي هميشه به كسي ببند كه ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.
روزي يك كوهنورد معمولي تصميم گرفت قله اورست را فتح كند، اما او هر بار ناكام بر مي گشت، تا جايي كه وقتي سال چهارم فرا رسيد و او از چهارمين صعود به اورست نيز باز ماند، مسوولان كوهنوردي به سراغش رفتند و گفتند: هي جوان، مي بيني كه نمي تواني به قله برسي، بهتر نيست از اين فكر خارج شوي؟ اما كوهنورد جوان با قاطعيت پاسخ داد: نه! و موقعي كه از او دليلش را پرسيدند گفت: دليلش خيلي واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسيده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس يقينا يك روز از او پيشي مي گيرم!
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61