كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

اشعار ناب

۷۵ بازديد ۰ نظر

 

از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه

اني رايت دهرا من هجرك القيامه

دارم من از فراقش در ديده صد علامت

ليست دموع عيني هذا لنا العلامه

هر چند كآزمودم از وي نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا

في بعدها عذاب في قربها السلامه

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم

و الله ما راينا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامي به جان شيرين

حتي يذوق منه كاسا من الكرامه


اشعار ناب- گدشتيم

۷۷ بازديد ۰ نظر

 

***

نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم

سبك رفتار و بي پروا گذشتيم

چو ناف آهوان، صد پاره ي جان

بيفكنديم و از هر جا گذشتيم

غباري نيست بر دامان همت

از اين صحرا بسي بالا گذشتيم

به چشم ما كنون هر زشت زيباست

چو از هر زشت و هر زيبا گذشتيم

بپاي كوشش از ديروز و امروز

گذر كرديم و از فردا گذشتيم

گريزان از بر سودابه ي دهر

سياوش وار از آذرها گذشتيم

كنون در كوي ناپيدا خراميم

چو از اين صورت پيدا گذشتيم

" رشيد" از ما مجو نام و نشاني

كه از سر منزل عنقا گذشتيم

رشيد ياسمي

 

 


اشعار ناب- ديده و دل

۷۰ بازديد ۰ نظر

 

صحبت ديده و دل

شكايت كرد روزي ديده با دل

كه كار من شد از جور تو مشكل

ترا دادست دست شوق بر باد

مرا كندست سيل اشك، بنياد

ترا گرديد جاي آتش، مرا آب

تو زآسايش بري گشتي، من از خواب

ز بس كانديشه‌هاي خام كردي

مرا و خويش را بدنام كردي

از آنروزي كه گرديدي تو مفتون

مرا آرامگه شد چشمهٔ خون

تو اندر كشور تن، پادشاهي

زوال دولت خود، چندخواهي

چرا بايد چنين خودكام بودن

اسير دانهٔ هر دام بودن

شدن همصحبت ديوانه‌اي چند

حقيقت جستن از افسانه‌اي چند

ز بحر عشق، موج فتنه پيداست

هر آنكودم ز جانان زد، ز جان كاست

بگفت ايدوست، تير طعنه تا چند

من از دست تو افتادم درين بند

تو رفتي و مرا همراه بردي

به زندانخانهٔ عشقم سپردي

مرا كار تو كرد آلوده دامن

تو اول ديدي، آنگه خواستم من

بدست جور كندي پايه‌اي را

در آتش سوختي همسايه‌اي را

مرا در كودكي شوق دگر بود

خيالم زين حوادث بي خبر بود

نه ميخوردم غم ننگي و نامي

نه بودم بستهٔ بندي و دامي

نه ميپرسيدم از هجر و وصالي

نه آگه بودم از نقص و كمالي

ترا تا آسمان، صاحب نظر كرد

مرا مفتون و مست و بي خبر كرد

شما را قصه ديگرگون نوشتند

حساب كار ما، با خون نوشتند

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پيوند

تو حرفي خواندي و من دفتري چند

هر آن گوهر كه مژگان تو ميسفت

نهان با من، هزاران قصه ميگفت

مرا سرمايه بردند و ترا سود

ترا كردند خاكستر، مرا دود

بساط من سيه، شام تو ديجور

مرا نيرو تبه گشت و تو را نور

تو، وارون بخت و حال من دگرگون

ترا روزي سرشك آمد، مرا خون

تو از ديروز گوئي، من از امروز

تو استادي درين ره، من نوآموز

تو گفتي راه عشق از فتنه پاكست

چو ديدم، پرتگاهي خوفناكست

ترا كرد آرزوي وصل، خرسند

مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

مرا شمشير زد گيتي، ترا مشت

ترا رنجور كرد، اما مرا كشت

اگر سنگي ز كوي دلبر آمد

ترا بر پاي و ما را بر سر آمد

بتي، گر تير ز ابروي كمان زد

ترا بر جامه و ما را بجان زد

ترا يك سوز و ما را سوختنهاست

ترا يك نكته و ما را سخنهاست

تو بوسي آستين، ما آستان را

تو بيني ملك تن، ما ملك جان را

ترا فرسود گر روز سياهي

مرا سوزاند عالم سوز آهي

پروين اعتصامي

 


اشعار ناب- مستانه

۷۶ بازديد ۰ نظر

در بزم گرفتي مي و نوشيدي و رفتي

مستانه به حال همه خنديدي و رفتي

بعد از تو لبي باز نشد از پي خنده

غير از لب آن جام كه بوسيدي و رفتي

ننشستي و ياران دگر هم ننشستند

آن بزم كه چيديم تو برچيدي و رفتي

دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت

افسوس كه چشم از همه پوشيدي و رفتي

آن بزم طرب بهر وجود تو بپا بود

وين را همه گفتند و تو نشيندي و رفتي

گفتم كه بتابم ز رخت پرتو مهري

با قهر تو روي از همه تابيدي و رفتي

آن بزم بچشم تو پسنديده نيفتاد؟

يا " حالت" ما را نپسنديدي و رفتي

"ابوالقاسم حالت"


اشعار ناب

۷۳ بازديد ۰ نظر

چون مرا ديدي بعشقت مبتلا رفتي برو

چون بدانستي كه مي خواهم ترا رفتي برو

هرچه گفتم من نگوئي ترك ما گفتي برو

هر چه كردم التماس و التجا  رفتي برو

پشت پا بر عهد و پيمان زدي وز پيش ما

راست سوي خصم كج رفتار ما رفتي برو

گر بسوي مدعي رفتي چه غم يا سوي غير

از بر ما چونكه رفتي هر كجا رفتي برو

بار ديگر سوي ما گر آمدي خوش آمدي

ور دوباره نيز رفتي خوش بجا رفتي برو

ني خداحافظ بمن گفتي و ني كردي وداع

وز برم بيگانه وار اي آشنا رفتي برو

" فرخ" خود را باين زودي چرا بردي ز ياد

ورنه خود داني نمي گويم چرا رفتي؟ برو

سيد محمود فرخ


اشعار ناب- يا حسين(ع)

۶۱ بازديد ۰ نظر

 

از كعبه رو به كرببلا ميكند حسين

و آنجا دوباره كعبه بنا ميكند حسين

گر ساخته است خانه اى از سنگ و گل خليل

آنجا بناز خون خدا ميكند حسين

روزى كه حاجيان به حرم روى مينهند

پشت از حريم كعبه چرا؟ ميكند حسين

آن حج نا تمام كه بر عمره شد بدل

اتمام ان بدشت بلا ميكند حسين

آنجا وقوف در عرفات ار نكرده است

فرياد معرفت همه جا ميكند حسين

آنجا اگر كه فرصت قربانيش نبود

اينجا هر انچه هست فدا ميكند حسين

آنجا كه سعى بين صفا در دويدن است

اينجا به قتلگاه صفا ميكند حسين

آنجا حنا حرام بود بهرا حاجيان

اينجا ز خون خويش حنا ميكند حسين

وقتى به خيمه گاه رود از پى وداع

اينجا دوباره حج نساء ميكند حسين

بعد از هزار سال به همراه حاجيان

هر سال رو بسوى منا ميكند حسين

از چار سوى كعبه ، ز گلدسته ها هنوز

هر صبح و ظهر و شام ندا ميكند حسين

بشنو دعاى در عرفاتش كه بنگرى

با سوز دل هنوزه دعا ميكند حسين

سر داده است و حكم شفاعت گرفته است

بر وعده اى كه داده وفا ميكند حسين

 


اشعار ناب- نسيم عشق

۶۳ بازديد ۰ نظر

وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمانها مي كشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشكهايم مي چشيد

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گِلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي

من عاشق چشمت شدم شايد كمي هم بيشتر
چيزي در آنسوي يقين شايد كمي همكيش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشاي تو بود
ديگر فقط تصوير من در مردمك هاي تو بود

                                                       (محسن عبيدي)


اشعار ناب -غزلهاي دلكش

۷۳ بازديد ۰ نظر
به مناسب سالگرد شاعر بزرگ محمدحسين بهجت تبريزي ملقب به شهريار و بزرگداشت روز شعر و ادب

در وصل هم به شوق تو اي گل در آتشم

عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم

با عقلِ آب عشق به يك جو نمي رود

بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم

پروانه را شكايتي ازجور شمع نيست

عمري است در هواي تو مي سوزم و خوشم

خلقم بر روي زرد بخندند و باك نيست

شاهد شواي شرار محبت كه بي غشم

هرشب چو ماهتاب ببالين من بتاب

اي آفتاب دلكش و ماه پريوشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمي چو ني

تا بشنوي نواي غزلهاي دلكشم

شهريار

 


اشعار ناب- نجوا

۷۲ بازديد ۰ نظر

نجوا

تو آن جامي كه مي رقصي به دست مست مي خواري

من آن شمعم كه مي گريم سر بالين بيماري

دل من در خموشي با من امشب راز مي گويد

چو مهتابي كه نجوا مي كند با كهنه ديواري

سرشك نيمشب آرام مي بخشد بسوز دل

چو باراني كه مي بارد به روي دشت تبداري

اميد دل بمرد و آرزوها گوشه بگرفتند

تو گوئي لشكري پاشيده شد از مرگ سرداري

در اين صحرا فغان ها كردم از گردون صيد افكن

چو در هر گام ديدم قطره خوني بر سر خاري

گذرگاه محبت در طريق عمر ما "مفتون"

پل بشكسته را ماند ميان راه همواري

جواني را تبه مي سازد اين اندوه ناكامي

بسان باد زهرآگين كه مي افتد به گلزاري

مفتون  اميني         


اشعار ناب- شرمنده احسان

۷۵ بازديد ۰ نظر

آنكه بر خوان غم عشق تو مهمانم كرد

خاطرش شاد كه شرمنده ي احسانم كرد

گفته بودم كه ننوشم مي و عشرت نكنم

فصل گل آمد و از گفته پشيمانم كرد

جان من از مرض عشق بفرمان تو شد

نازم آن درد كه شايسته ي درمانم كرد

هدهد باد صبا نامه ي بلقيس وشي

بر من آورد و از آن نامه سليمانم كرد

آنكه از برگ گلش خار خلد بر كف پا

چشم بد دور كه جان سر م‍ژگانم كرد

دوش از زلف شكن در شكنت باد صبا

بسكه آشفته به من گفت پريشانم كرد

غنچه سان تنگدل و سر بگريبانم كرد

آفرين بر قلم شهد فشانت "آتش"

كه ز شيرين سسخني شهره ي ايرانم كرد

                                                                                                        آتش اصفهاني