كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

حكايتي از بهلول دانا در خصوص رفتار صحيح با برخي از مردم

۲۷ بازديد ۰ نظر
روزي بهلول به حمام رفت ولي خدمتكاران حمام به او بي اعتنايي نمودند و آن ‌طور كه دلخواه بهلول بود وي را كيسه ننمودند

با اين حال بهلول وقت خروج از حمام ده ديناري كه به همراه داشت يك جا به استاد حمام داد

كارگران حمامي چون اين بذل و بخشش را بديدند همگي پشيمان شدند كه چرا نسبت به او بي اعتنايي نمودند

بهلول باز هفته ديگر به حمام رفت

ولي اين دفعه تمام كارگران با احترام كامل وي را شستشو نموده و بسيار مواظبت نمودند

ولي با اين همه ي سعي و كوشش كارگران بهلول به هنگام خروج فقط يك دينار به آن ها داد

حمامي متغير گرديده پرسيدند : سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل كه حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز مي‌پردازم تا شما ادب شده و رعايت مشتري هاي‌ خودرا بكنيد


خبر بسيار حساس برانگيز

۲۵ بازديد ۰ نظر
***مسئول مركز مطالعات تحقيقات زنان حوزه علميه قم:

13 ميليون مجرد قطعي، چهار ميليون زن بيوه، ۳.۲ ميليون پسر ۱۵ تا ۲۰ سال مجرد در جامعه وجود دارند

20 ميليون نفر در كشور براي تامين نياز جنسي خود دچار مشكل هستند.

در سال 96 حدود ۱.۴ درصد پسران و ۱.۵ درصد دختران پيش از ازدواج رابطه جنسي را تجربه كرده اند.

__خبرگزاري مهر__


حكايت آموزنده در خصوص كوري دل

۲۸ بازديد ۰ نظر
« فقيري به در خانه بخيلي آمد، گفت: شنيده ام كه تو قدرتي از مال خود را نذر نيازمندان كرده اي و من در نهايت فقرم، به من چيزي بده بخيل گفت: من نذر كوران كرده ام. فقير گفت: من هم كور واقعي هستم، زيرا اگر بينا مي بودم، از در خانه خداوند به در خانه كسي مثل تو نمي آمدم.»

 


حكايت ملانصرالدين و ازذواج كردن

۲۸ بازديد ۰ نظر
ملا نصر‌الدين با دوستي صحبت مي‌كرد. خوب ملا، هيچ وقت به فكر ازدواج افتاده‌اي؟ ملا نصر‌الدين پاسخ داد:  فكر كرده‌ام. جوان كه بودم، تصميم گرفتم زن كاملي پيدا كنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زيبايي آشنا شدم اما او از دنيا بي‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زني آشنا شدم كه معلومات زيادي درباره‌ي آسمان داشت، اما زيبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزديك بود با دختر زيبا با ايمان و تحصيل كرده‌اي ازدواج كنم.

پس چرا با او ازدواج نكردي؟  آه، رفيق! متاسفانه او هم دنبال مرد كاملي مي‌گشت! 


گزيده ابيات ناب غزلهاي حافظ/ابوالقاسم كريمي

۲۷ بازديد ۰ نظر
1
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان(صائب)
2
جميله اي است عروس جهان ولي هُش دار
كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد
3
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
4
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
5
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته ي سر بسته چه داني خموش
6
بر بساط نكته دانان خود فروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
7
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سسست و سخن هاي سخت خويش
8
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
9
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
جامه ي كس , سيه و دلق خود ارزق نكنيم
10
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده ي عشق را زيارت كرد
11
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي كي آخرِ آمد؟؟دوستداران را چه شد
12
شهر ِ ياران بود و خاك مهربانان،اين ديار
مهرباني كي سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
13
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند
14
عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگوي
نفيِ حكمت مكن از بهر دل عامي چند
15
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روند، آن كار ديگر ميكنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوييا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دَغل در كار داور ميكنند
يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلامِ تُرك و اَستر ميكنند
16
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري،همه تزوير ميكنند
17
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
18
چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست
نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
19
اوقات خوش آن بود كه باد دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
20
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي
گر ميان هم نشينان ناسزايي رفت رفت
21
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
22
چو بر روي زمين باش توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
23
ه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
24
درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد
نهال دشمني بر كن ، كه رنج بي شمار آرد
25
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
26
امروز كه در دست توام مرحمتي كن
فردا كه شَوَم خاك چه سود اشك ندامت
27
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوش دلي ست
تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است
28
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه ي غزل است
29
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
30
پيوند عمر بسته به مويي ست هشدار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
31
سهو و خطاي بنده چو گيرند اعتبار
معناي عفو و رحمت آموزگار چيست
32
در صومعه ي زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ي ابروي تو محراب دعا نيست
33
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست
34
چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش؟؟
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
35
فرصت شمر طريقه ي رندي كه اين طريق
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
36
دولت آن است كه بي خون ِ دل آيد به كنار
ورنه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
37
پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني، كه زمان اين همه نيست
38
مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
39
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
40
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمان مدارا
41
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي ، تغيير كن قضا را
42
برو از خانه ي گردون به دَر و نان مَطلب
كآن سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
43
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
44
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما
45
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
46
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
47
باده نوشي كه در او روي و ريايي نَبُوَد
بهتر از زهد فروشي كه در او روي رياست
48
ما نه ياران رياييم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سِر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
49
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نه اي جان من، خطا اينجاست
50
يدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
51
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
52
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
53
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
54
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري است رنجيدن
55
كار صواب باده پرستي است حافظا
برخيز و عزم جَزم به كار صواب كن
56
بر مِهر چرخ و شيوه ي او اعتماد نيست
اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي
57
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
58
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است
آن به كزين گريوه سبك بار بگذري
59
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
60
چو گل گر خُرده اي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي
61
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حُكم مير نوروزي
62
من نگويم كه كنون با كه بشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
63
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وَز نو آدمي
64
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
65
در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي

................................

گردآوري و تايپ:ابوالقاسم كريمي

آذر/1397


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش بيست و دوم

۲۷ بازديد ۰ نظر

اشكم ز دل به چهره دويدن گرفت باز

اين خانهٔ شكسته چكيدن گرفت باز

 

نبضي كه بود از رگ خواب آرميده‌تر

از شوق دست يار جهيدن گرفت باز

 

رنگ من كرده به بال وپر عنقا پرواز

نيست ممكن كه به چندين بط مي آيد باز

 

زاهد خشك كجا، گريهٔ مستانه كجا؟

آب در ديدهٔ تصوير نگردد هرگز

 

صافي و تيرگي آب ز سرچشمه بود

بي دل پاك، سخن پاك نگردد هرگز

 

كدام آبله پا عزم اين بيابان كرد؟

كه خارها همه گردن كشيده‌اند امروز

 

روزي كه آه من به هواداري تو خاست

در خواب ناز بود نسيم سحر هنوز

 

بدار عزت موي سفيد پيران را

ز جاي خويش به تعظيم صبحدم برخيز

 

درين جهان نبود فرصت كمر بستن

ز خاك تيره، كمر بسته چون قلم برخيز

 

از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد

عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بس

 

از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بس

چشم بيداري كه ديدم، حلقهٔ دام است و بس

 

چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟

پاكداماني كه مي‌بينم بيابان است و بس

 

بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي است

گل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس

 

از دشمنان خود نتوان بود بي خبر

آخر ترا كه گفت كه از دوستان مپرس؟

 

سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يكي است

امتياز كفر و ايمان از من مجنون مپرس

 

در ديار ما كه جان از بهر مردن مي‌دهند

آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ كس

 


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش بيست و سوم

۳۱ بازديد ۰ نظر

شاهي و عمر ابد هر دو به يك كس ندهند

اي سكندر، طمع از چشمهٔ حيوان بردار

 

به هر روش كه تواني خراب كن تن را

ازين ستمكده سيلاب را دريغ مدار

 

عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار

وقت شباب دامن فرصت نگاه دار

 

يارب مرا ز پرتو منت نگاه دار

شمع مرا ز دست حمايت نگاه دار

 

پير مغان ز توبه ترا منع اگر كند

زنهار گوش هوش به آن خيره خواه دار

 

در زير خرقه شيشهٔ مي را نگاه دار

اين ماه را نهفته در ابر سياه دار

 

شب را اگر از مرده دلي زنده نداري

جهدي كن و دامان سحرگاه نگه‌دار

 

به شكر اين كه شدي پيشواي گرمروان

ز نقش پاي چراغي به راه ما بگذار

 

حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست

از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار

 

نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست

وقت خود ضايع مكن، بر طاق نسيانش گذار

 

جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست

موج درياديده در ساحل نمي‌گيرد قرار

 

كاش در زندگي از خاك مرا برمي داشت

آن كه بر تربت من سايه فكند آخر كار

 

عقل پيري ز من ايام جواني مطلب

كه در ايام خزان صاف شود آب بهار

 

از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار

چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار

 

گر به جرم سينه صافي سنگبارانت كنند

همچو آب از بردباريها به روي خود ميار

 

خبر حسرت آغوش تهيدست مرا

يك ره اي هالهٔ بيدرد، به آن ماه ببر

 

به پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم

ندانستم كه در خشكي شود اين خار گيراتر

 

چون زمين نرم از من گرد بر مي‌آورند

مي‌كنم هر چند با مردم مدارا بيشتر

 

پيران تلاش رزق فزون از جوان كنند

حرص گدا شود طرف شام بيشتر

 

مانند آب چشمه ز كاوش فزون شود

چندان كه مي خوري غم ايام بيشتر

 

دارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق

ويرانه فيض مي‌برد از ماه بيشتر

 

فروغ عاريت بانور ذاتي برنمي‌آيد

كه روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر

 

چراغ مسجد از تاريكي ميخانه افروزد

شب آدينه باشد گوشهٔ محراب روشنتر

 

زندان به روزگار شود دلنشين و ما

هر روز مي‌شويم ز دنيا رميده‌تر

 

از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر

چون سيل نو بهاران، زين كوهسار بگذر

 

هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است

با چهرهٔ خزاني، از نو بهار بگذر

 

صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد

چشم بي شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر

 

بغير عشق كه از كار برده دست و دلم

نمي‌رود دل و دستم به هيچ كاردگر

 

لامكاني شو كه تبديل مكان آب و گل

نقل كردن باشد از زندان به زندان دگر

 

به گفتگو نرود كار عشق پيش و مرا

نمي‌كشد دل غمگين به گفتگوي دگر

 

ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت

نسيم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ ديگر

 

فرصت نمي‌دهد كه بشويم ز ديده خواب

از بس كه تند مي‌گذرد جويبار عمر

 

دل مي‌شود سياه ز فانوس بي چراغ

در روز ابر، بادهٔ چون آفتاب‌گير

 

صبح است ساقيا مي چون آفتاب گير

عيش رميده را به كمد شراب گير

 

ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاق

همرقص نيستي شو و دست شرار گير

 

جز گوشهٔ قناعت ازين خاكدان مگير

غير از كنار، هيچ ز اهل جهان مگير


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش بيستم

۲۹ بازديد ۰ نظر

من آن روزي كه برگ شادماني داشتم چون گل

بهار خنده‌رو را غنچه تصوير مي‌گفتم

 

بود از موي سفيد اميد بيداري مرا

بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم

 

عالم بيخبري بود بهشت آبادم

تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم

 

از دم تيغ كه هر دم به سرم مي‌بارد

مي‌توان يافت كه سهوالقلم ايجادم

 

عنانداري نمي‌آمد ز من سيل بهاران را

دل ديوانه را در كوچه و بازار سر دادم

 

منم آن غنچه غافل كه ز بي‌حوصلگي

سر خود در سر يك خنده بيجا كردم

 

چو نقش پا گزيدم خاكساري تا شوم ايمن

ندانستم ز همواري فزون پامال مي‌گردم

 

من كه بودم گردباد اين بيابان، عاقبت

چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدم

 

از خاكيان ز صافي طينت جدا شدم

از دست روزگار برون چون دعا شدم

 

درين قلمرو آفت، ز ناتوانيها

به هر كجا كه نشستم خط غبار شدم

 

فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم

صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدم

 

اول ز رشك محرميم سرمه داغ بود

چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم

 

عشق بر هر كس كه زور آورد، من گشتم خراب

سيل در هر جا كه پا افشرد، من ويران شدم

 

چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من

گر يك دو روز بار دل كاروان شدم

 

بزرگان مي‌كنند از تلخرويي سرمه در كارم

اگرچه با جواب خشك ازين كهسار خرسندم

 

مرا بيزار كرد از اهل دولت، ديدن دربان

به يك ديدن، ز صد ناديدني آزاد گرديدم

 

منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري

كه بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدم

 

ز راستي نبود شاخه‌هاي بي بر را

خجالتي كه من از قامت دو تا دارم

 

چو ميناي پر از مي فتنه‌ها دارم به زير سر

شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم

 

شود بار دلم آن را كه از دل بار بردارم

نهد پا بر سرم از راه هر كس خار بردارم

 

نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل

به اميد كه من از عارض او چشم بردارم؟

 

كه مي‌گويدپري در ديدهٔ مردم نمي‌آيد؟

كه دايم در نظر باشد پريزادي كه من دارم

 

شراب كهنه در پيري مرا دارد جوان دايم

كه دارد از مريدان اين چنين پيري كه من دارم؟

 

نمي‌بايد سلاحي تيزدستان شجاعت را

كه در سر پنجه خصم است شمشيري كه من دارم

 

تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي‌آرد

به است از جنت در بسته زنداني كه من دارم

 

ز اكسير قناعت مي‌شمارم نعمت الوان

اگر رنگين به خون گردد لب ناني كه من دارم

 

اميدم به بي دست و پايي است، ورنه

چه كار آيد از دست و پايي كه دارم؟

 

سپندست كز جا جهد، جا نمايد

درين انجمن آشنايي كه دارم

 

گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش

پيش كه روم من كه ز عالم گله دارم؟

 

نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم

مرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارم

 

از من خبر دوري اين راه مپرسيد

چندان نفسم نيست كه پيغام گذارم

 

جگر سنگ به نوميدي من مي‌سوزد

آب حيوانم و از ريگ روان تشنه‌ترم

 

مي‌كنم در كار ساحل اين كهن تابوت را

تا به كي سيلي درين درياي طوفاني خورم؟

 

تا به كي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم

با تو ياران مي خورند و من پشيماني خورم

 

چه نسبت است به مژگان مرا نمي‌دانم

كه پيش چشمم و از پيش چشمها دورم

 

عزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي‌آورد

در آغوش پدر از چاه و زندان بيش مي‌لرزم

 

كمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را

در آغوش وصال از بيم هجران بيش مي‌لرزم

 

نخوابيده است با كين كسي هرگز دل صافم

ز بستر چون دعا از سينه‌هاي پاك برخيزم

 

ز خال گوشهٔ ابروي يار مي‌ترسم

ازين ستارهٔ دنباله دار مي‌ترسم

 

ز رنگ و بوي جهان قانعم به بي‌برگي

خزان گزيده‌ام از نوبهار مي‌ترسم

 

فتح بابي نشد از كعبه و بتخانه مرا

بعد ازين گوش بر آواز در دل باشم

 

چند در دايرهٔ مردم عاقل باشم

تختهٔ مشق صد انديشهٔ باطل باشم

 

چون گوهر گرامي آدم درين بساط

مسجود آفرينش و مردود آتشم

 

هستي موهوم موج سرابي بيش نيست

به كه بر لوح وجود خود خط باطل كشم

 

از غم دنيا و عقبي يك نفس فارغ نيم

چون ترازو از دوسر دايم گراني مي‌كشم

 

دست و پا گم مي‌كنم زان نرگس نيلوفري

من كه عمري شد بلاي آسماني مي‌كشم

 

دلي خالي ز غيبت در حضورم مي‌توان كردن

نيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشم

 

در عالم ايجاد من آن طفل يتيمم

كز شير، به دشنام كند دايه خموشم

 

ز جوي شير كردم تلخ بر خود خواب شيرين را

خجل چون كوهكن زين بازي طفلانه خويشم

 

كيست جز آينه و آب درين قحط‌آباد

كه كند گريه به روز سفر از دنبالم

 

در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم

كه غنچه شدگل پرواز در پر و بالم

 

نسازد لن تراني چون كليم از طور نوميدم

نمك پرورده عشقم، زبان ناز مي‌دانم

 

به ميزان قيامت، بيش كم، كم بيش مي‌آيد

زبان اين ترازو را نمي‌دانم، نمي‌دانم

 

گل من از خمير شيشه و جام است پنداري

كه چون خالي شدم از باده، خنديدن نمي‌دانم

 

ربوده است ز من اختيار، جذبهٔ بحر

عنان گسسته‌تر از رشته‌هاي بارانم

 

بيداري دولت به سبكروحي من نيست

هرچند كه در چشم تو چون خواب گرانم

 

در هر كه ترا ديده، به حسرت نگرانم

عمري است كه من زنده به جان دگرانم

 

نه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن

چو خنده بر لب ماتم‌رسيده حيرانم

 

شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟

كه من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

 

به عشق پاك كردم صرف عمر خود، ندانستم

كه از تردامني با غنچه همبستر شود شبنم

 

بعد ايامي كه گلها از سفر باز آمدند

چون نسيم صبحدم مي‌بايد از خود رفتنم

 

گر مي‌زنم به هم كف افسوس، دور نيست

بال و پري نمانده كه بر يكدگر زنم

 

مي‌كند چرخ ستمگر به شكرخنده حساب

لب مخمور به خميازه اگر باز كنم

 

خانه‌اي از خانه آيينه دارم پاكتر

هر چه هر كس آورد با خويش مهمانش كنم

 

آه كز بي حاصليها نيست در خرمن مرا

آنقدر حاصل كه وقت خوشه چيني خوش كنم

 

رخنه در كار ز تسبيح فزون است مرا

چون دل خويش ز صدر راهگذر جمع كنم؟

 

گوشه‌اي كو، كه دل از فكر سفر جمع كنم

پا به دامان صدف همچو گهر جمع كنم

 

من كه نتوانم گليم خود برآوردن ز آب

ديگري را از رفيقان دستگيري چون كنم؟

 

دعوي گردن فرازي با اسيري چو كنم؟

در صف آزادمردان اين دليري چون كنم؟

 

روشندلي نمانده درين باغ و بوستان

با خود مگر چو آب روان گفتگو كنم

 

چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟

دلم نمي‌دهد اين صفحه را سياه كنم

 

نيست يك جبهه واكرده درين وحشتگاه

ننهم روي خود از شهر به صحرا چه كنم؟

 

من نه آنم كه تراوش كند از من گله‌اي

مي‌دهد خون جگر رنگ به بيرون، چه كنم؟

 

دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست

از تهي كردن دل مي‌شود افزون، چه كنم؟

 

بر فقيران پيشدستي كردن از انصاف نيست

ميوه چون در شهر شد بسيار، نوبر مي‌كنم

 

از بس نشان دوري اين ره شنيده‌ام

انجام را تصور آغاز مي‌كنم

 

ابرام در شكستن من اينقدر چرا؟

آخر نه من به بال تو پرواز مي‌كنم؟

 

خنده و جان بر لبم يكبار مي‌آيد چو برق

ابر مي‌گريد به حالم چون تبسم مي‌كنم

 

مي‌دهم جان در بهاي حسن تا در پرده است

من گل اين باغ را در غنچگي بو مي‌كنم

 

نخل صنوبرم كه درين باغ دلفريب

خوشوقت مي‌شوند حريفان ز شيونم

 

مرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد

تو خنده گل و من داغ لاله مي‌بينم

 

چو عكس چهره خود در پياله مي‌بينم

خزان در آينه برگ لاله مي‌بينم

 

همان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من

به مژگان گرچه از راه عزيزان خار مي‌چينم

 

ز ناكامي گل از همصحبتان يار مي‌چينم

گلي كز يار بايد چيدن از اغيار مي‌چينم

 

هر مصلحت عقل، كم از كوه غمي نيست

كو رطل گراني كه سبكبار نشينم؟

 

درين رياض من آن شبنم گرانجانم

كه در خزان به شكر خواب نو بهار روم

 

فكر شنبه تلخ دارد جمعه را بر كودكان

من چسان غافل به پيري از غم فردا شوم؟

 

ناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند كرد

از نظر روزي كه چون خورشيد ناپيدا شوم

 

ز من كناره كند موج اگر حباب شوم

فريب من نخورد تشنه گر سراب شوم

 

نزديك من ميا كه ز خود دور مي‌شوم

وزبيخودي ز وصل تو مهجور مي‌شوم

 

از ديده هرچه رفت، ز دل دور مي‌شود

من پيش چشم خلق ز دل دور مي‌شوم

 

شكايتي است كه مردم ز يكدگر دارند

حكايتي كه درين روزگار مي‌شنوم

 

چندان كه درين دايره چون چشم پريدم

حاصل نشد از خرمن دونان پر كاهم

 

به سيم قلب يوسف را نمي‌گيرند از اخوان

من انصاف از خريداران درين بازار مي‌خواهم

 

زنده مي‌سوزد براي مرده در هندوستان

دل نمي‌سوزد درين كشور عزيزان را به هم

 

داغ آن دريانوردانم كه چون زنجير موج

وقت شورش بر نمي‌دارند سر از پاي هم

 

شود جهان لب پرخنده‌اي، اگر مردم

كنند دست يكي در گره گشايي هم

 

شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم

شكستگان جهانند موميايي هم

 

فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم

كه در دل بشكند خاري كه بيرون آرد از پايم

 

چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد

صد سلسله از برگ نهادند به پايم

 

نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي

ديگران آبندو ما ريگ ته جوي توايم

 

از چشم زخم تو به مبادا شكسته دل

عهدي كه ما به شيشه و پيمانه بسته‌ايم

 

بر حواس خويش، راه آرزوها بسته‌ايم

از علاج يك جهان بيمار فارغ گشته‌ايم

 

با دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن

دامان آفتاب مكرر گرفته‌ايم

 

باور كه مي‌كند، كه درين بحر چون حباب

سر داده‌ايم و زندگي از سر گرفته‌ايم

 

چون كمان و تير، در وحشت سراي روزگار

تا به هم پيوسته‌ايم از هم جدا افتاده‌ايم

ما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ايم

 

در دفتر جهان، ورق باد برده‌ايم

ما توبه را به طاعت پيمانه برده‌ايم

 

محراب را به سجده بتخانه برده‌ايم

خمها چو فيل مست سر خود گرفته‌اند

 

از بس كه درد سر سوي ميخانه برده‌ايم

از صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار

 

اين رازها كه مابه دل شب سپرده‌ايم

كوچه گرد آستين چون اشك حسرت نيستيم

 

همچو مژگان بر در يك خانه پا افشرده‌ايم

صلح از فلك به ديدهٔ بيدار كرده‌ايم

 

رو در صفا و پشت به زنگار كرده‌ايم

 

زيبا و زشت در نظر ما يكي شده است

تا خويش را چو آينه هموار كرده‌ايم

 

گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست

ما چشم در حريم قفس باز كرده‌ايم

 

نوميد نيستيم ز احسان نوبهار

هرچند تخم سوخته در خاك كرده‌ايم

 

نيست طول عمر را كيفيت عرض حيات

ما به آب تلخ، صلح از آب حيوان كرده‌ايم

 

عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد كرد

نعرهٔ مستانه‌اي در كار گردون كرده‌ايم!

 

كس زبان چشم خوبان را نمي‌داند چو ما

روزگاري اين غزالان را شباني كرده‌ايم !

 

گرچه خاكيم پذيراي دل و جان شده‌ايم

چون زمين، آينهٔ حسن بهاران شده‌ايم

 

نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك

ما درين غمكده يارب به چه كار آمده‌ايم؟

 

پرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد

كه سيه نامه چو شبهاي گناه آمده‌ايم

 

نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد

تخم خشكي در زمين انتظار افشانده‌ايم

 

ما چو سرواز راستي دامن به بار افشانده‌ايم

آستين چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ايم

 

نيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي

گرد راه از خويش در آغوش يار افشانده‌ايم


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بيست و يكم

۲۸ بازديد ۰ نظر

دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم

خاك بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ايم

 

يوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليك

هر كه با ما خواجگي از سر گذارد، بنده‌ايم

 

هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ

مي نام كرده‌ايم و به ساغر فكنده‌ايم

 

زين بيابان گرمتر از ما كسي نگذشته است

ما ز نقش پا چراغ مردم آينده‌ايم

 

خواه در مصر غريبي، خواه در كنج وطن

همچو يوسف، بي گنه در چاه و زندان بوده‌ايم

 

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان

مي‌توان دانست از دستي كه بر هم سوده‌ايم

 

چون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ

ما بار نخل چون ثمر نارسيده‌ايم

 

نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را

به تكليف عزيزان من ز زندان بر نمي‌آيم

 

بي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان

ما چو اسكندر دل از آب بقا برداشتيم

 

يك جبهه گشاده نديديم در جهان

پوشيده بود، روي به هر در گذاشتيم

 

ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم

دور طرب به نشاهٔ ديگر گذاشتيم

 

هر كسي تخمي به خاك افشاند و ما ديوانگان

دانه زنجير در دامان صحرا كاشتيم

 

بر دانهٔ ناپخته دويديم چو آدم

ما كار خود از روز ازل خام گرفتيم

 

نفسي چند كه در غم گذراندن ستم است

همچو گل صرف شكر خنده بيجا كرديم

 

ستم به خويش ز كوتاهي زبان كرديم

به هر چه شكر نكرديم، ياد آن كرديم

 

بناي خانه بدوشي بلند كردهٔ ماست

قفس نبود كه ما ترك آشيان كرديم

 

آستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت

رو به ما آورد، بر هر چيز پشت پا زديم

 

ما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم

همچو مژگان سر ز يك چاك گريبان برزديم

 

نيست ممكن از پشيماني كسي نقصان كند

شاخ گل شد دست افسوسي كه ما بر سر زديم

 

خط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم

پشت دستي به گل چيده و ناچيده زديم

 

هر دم از ماتم برگي نتوان آه كشيد

چار تكبير برين نخل خزان ديده زديم

 

حاصل ما ز عزيزان سفر كردهٔ خويش

مشت آبي است كه بر آينهٔ ديده زديم

 

دستش به چيدن سر ما كار تيغ كرد

چون گل به روي هر كه درين باغ وا شديم

 

كم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب

سايهٔ ما بيش شد چندان كه بالاتر شديم

 

آسودگي كنج قفس كرد تلافي

يك چند اگر زحمت پرواز كشيديم

 

دست كوتاه ز دامان گل و پا در گل

حال خار سر ديوار گلستان داريم

 

داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است

دستي از دور برين آتش سوزان داريم

 

از حادثه لرزند به خود قصر نشينان

ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم

 

در تلافي، ميوهٔ شيرين به دامن مي‌دهيم

همچو نخل پرثمر، سنگي كه بر سر مي‌خوريم

 

دست كرم ز رشتهٔ تسبيح برده‌ايم

روزي نمي‌رود كه به صد دل نمي‌رسيم

 

نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام

از حق گذشته‌ايم و به باطل نمي‌رسيم

 

منعان گر پيش مهمان نعمت الوان كشند

ما به جاي سفره، خجلت پيش مهمان مي‌كشيم!

 

يوسف به زر قلب فروشان دگرانند

ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيم

 

عنان گسسته‌تر از سيل در بيابانيم

به هر طرف كه قضا مي‌كشد شتابانيم

 

نظر به عالم بالاست ما ضعيفان را

نهال باديه و سبزهٔ بيابانيم

 

چه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟

ما كه خود را به زر قلب گران مي‌دانيم

 

چيده‌ايم از دو جهان دامن الفت چون سرو

هر كه از ما گذرد آب روان مي‌دانيم

 

دارم عقيق صبر به زير زبان خويش

مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نيم

 

ديوانه‌ام وليك بغير از دو زلف يار

ديگر به هيچ سلسله‌اي آشنا نيم

 

چون صبح، خنده با جگر چاك مي‌زنيم

در موج خيز خون، نفس پاك مي‌زنيم

 

بياض گردن او گر به دست ما افتد

چه بوسه‌هاي گلوسوز انتخاب كنيم!

 

دشمن خانگي آدم خاكي است زمين

خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد كنيم؟

 

پيش ازان كز يكدگر ريزيم چون قصر حباب

خيز تا چون موجهٔ دريا وداع هم كنيم

 

لذت نمانده است در آيندهٔ حيات

از عيشهاي رفته دلي شاد مي‌كنيم

 

خضر با عمر ابد پوشيده جولان مي‌كند

ما به اين ده روزه عمر اظهار هستي مي‌كنيم

 

طاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان

گر نماز از ما نمي‌آيد، وضويي مي‌كنيم

 

آن سوخته جانم كه اگر چون شرر از خلق

در سنگ گريزم، بتوان يافت به بويم

 

آن طفل يتيمم كه شكسته است سبويم

از آب، همين گريهٔ تلخي است به جويم

 

وفا و مردمي از روزگار دارم چشم

ببين ز ساده‌دليها چه از كه مي‌جويم

 

ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند

ما ز ياد همنشينان در مقابل مي‌رويم

 

سرما در قدم دار فنا افتاده است

ما نه آنيم كه بر دوش كسي بار شويم

 

ما نه زان بيخبرانيم كه هشيار شويم

يا به بانگ جرس قافله بيدار شويم

 

همان از طاعت من بوي كيفيت نمي‌آيد

اگر سجادهٔ خود در مي گلفام مي‌شويم

 

ما را گزيده است ز بس تلخي خمار

از ترس، بوسه بر لب ميگون نمي‌دهيم!


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش نوزدهم

۲۶ بازديد ۰ نظر

هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست

هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام

 

جسم در دامن جان بيهده آويخته است

سيل در گوشهٔ ويرانه نگيرد آرام

 

چه سود ازين كه چو يوسف عزيز خواهم شد؟

مرا كه عمر به زندان گذشت و چاه تمام

 

كجاست نيستي جاودان، كه بيزارم

ازان حيات كه گردد به سال و ماه تمام

 

خاكساري ز شكايت دهنم دوخته است

نقش پايم كه به هر راهگذار ساخته‌ام

 

منم آن لاله كه از نعمت الوان جهان

با دل سوخته و خون جگر ساخته‌ام

 

ازسبكباران راه عشق خجلت مي‌كشم

بر كمر هر چند جاي توشه دامن بسته‌ام

 

بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا

كه من اين بار به اميد تو برداشته‌ام

 

تانظر از گل رخسار تو برداشته‌ام

مژه دستي است كه در پيش نظر داشته‌ام

 

چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟

خال موزونم كه بر رخسار زشت افتاده‌ام

 

از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد

چون نگريم من كه از دلدار دور افتاده‌ام

 

تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم

تا ازان معشوق شيرين‌كار دور افتاده‌ام

 

با همه مشكل گشايي خاك باشد رزق من

بر سر راه چون كليد اهل فال افتاده‌ام

 

هيچ كس را دل نمي‌سوزد به من چون آفتاب

گرچه از بام بلند آسمان افتاده‌ام

 

ز سردمهري احباب، در رياض جهان

تمام برگ سفر چون گل خزان زده‌ام

 

كسي به خاك چو من گوهري نيندازد

به سهواز گره روزگار وا شده‌ام

 

به پاي قافله رفتن ز من نمي‌آيد

چو آفتاب به تنها روي برآمده‌ام

 

چو بيد اگر چه درين باغ بي برآمده‌ام

به عذر بي ثمري سايه گستر آمده‌ام

 

همان به خاك برابر چو نور خورشيدم

اگرچه از همه آفاق بر سر آمده‌ام

 

چون قلم، شد تنگ بر من از سيه‌كاري جهان

نيست جز يك پشت ناخن، دستگاه خنده‌ام

 

بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد

تا خس و خاشاك هستي را به هم پيچيده‌ام

 

از حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است

چون فلاخن هر كه را بر گرد سر گرديده‌ام

 

سال‌ها در پرده دل خون خود را خورده‌ام

تا درين گلزار چون گل يك دهن خنديده‌ام

 

مرد مصاف در همه جا يافت مي‌شود

در هيچ عرصه مرد تحمل نديده‌ام

 

بر روي نازبالش گل تكيه مي‌كند

عاشق به شوخ چشمي شبنم نديده‌ام

 

حسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است

من عزيز مصر را در وقت خواري ديده‌ام

 

از جور روزگار ندارم شكايتي

اين گرگ را به قيمت يوسف خريده‌ام

 

از بس كه بي گمان به در دل رسيده‌ام

باور نمي‌كنم كه به منزل رسيده‌ام

 

ديدن يك روي آتشناك را صد دل كم است

من به يك دل، عاشق صد آتشين رخساره‌ام

 

غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود

زان غم من زود آخر شد كه بي غمخواره‌ام

 

با گرانقدري سبك در ديده‌هايم چون نماز

با سبكروحي به خاطرها گران چون روزه‌ام

 

خشكسال زهد نم در جوي من نگذاشته است

تشنه يك هايهاي گريه مستانه‌ام

 

سوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست

كوته نمي‌شود به شنيدن فسانه‌ام

 

در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است

شيشه چون خالي شد از من، پر شود پيمانه‌ام

 

نوميد نيم از كرم پير خرابات

در بحر شكسته است سبو همچو حبابم

 

چشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم

در بزم بيسوادان، لب بسته چون كتابم

 

محرمي نيست در آفاق به محرومي من

عين دريايم و سرگشته‌تر از گردابم

 

مكن اي شمع با من سركشي، كز پاكداماني

به يك خميازه خشك از تو قانع همچو محرابم

 

گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم

دم آبي نخوري تا نكني سيرابم

 

نگرديد از سفيديهاي مو آيينه‌ام روشن

زهي غفلت كه در صبح قيامت مي‌برد خوابم

 

چهرهٔ يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت

سايه دستي ز اخوان وطن مي‌خواستم!

 

چه شبها روز كردم در شبستان سر زلفش

كه اوراق دل صد پاره را بر يكدگر بستم

 

به تكليف بهاران شاخسارم غنچه مي‌بندد

اگر در دست من مي‌بود، اول بار مي‌بستم

 

از خود مرا برون بر، تا كي درين خرابات

مستي و هوشياري، سازد بلند وپستم

 

چه با من مي‌تواند شورش روز جزا كردن؟

كه از دل سالهادامان محشر بود در دستم

 

تهي شود به لبم نارسيده رطل گران

ز بس كه ريشه دوانده است رعشه در دستم

 

جدا چو دست سبو از سرم نمي‌گردد

ز بس به فكر تو مانده است زير سر دستم

 

از جام بيخودي كرد، ساقي خدا پرستم

بودم ز بت پرستان، تا از خودي نرستم

 

راهي كه راهزن زد، يك چند امن باشد

ايمن شدم ز شيطان، تا توبه را شكستم

 

دلتنگ از ملامت اغيار نيستم

چون گل، گرفته در بغل خار نيستم

 

ديوانه‌ام كه بر سر من جنگ مي‌شود

جنس كساد كوچه و بازار نيستم

 

رزق مي‌آيد به پاي خويش تا دندان به جاست

آسيا تا هست، در انديشه نان نيستم

 

نشتر از نامردي در پرده چشمم شكست

از ره هر كس به مژگان خار و خس برداشتم

 

بي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم

حاصل عالم ازين يك كف زمين برداشتم

 

من كه روشن بود چشم نوبهار از ديدنم

يك چمن خميازه در آغوش چون گل داشتم

 

نرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من

جاي گل، اي كاش آتش زير پا مي‌داشتم

 

عاقبت زد بر زمينم آن كه از روي نياز

سال‌هابر روي دستش چون دعا مي‌داشتم

 

تمام از گردش چشم تو شد كار من اي ساقي

ز دست من بگير اين جام را كز خويشتن رفتم

 

ز همراهان كسي نگرفت شمعي پيش راه من

به برق تيشه زين ظلمت برون چون كوهكن رفتم

 

هنوزم از دهان چون صبح بوي شير مي‌آمد

كه چون خورشيد، مطلعهاي عالمگير مي‌گفتم!