كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

تكيه بر جاي خدا

۷۱ بازديد ۰ نظر
تكيه بر جاي خدا(شعري از كارو)

 

شبي در حال مستي تكيه بر جاي خدا كردم
در آن يك شب خدايا من عجايب كارها كردم
جهان را روي هم كوبيدم از نو ساختم گيتي
ز خاك عالم كهنه جهاني نو بنا كردم
كشيدم بر زمين از عرش، دنيادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگويم كودتا كردم
خدا را بنده ي خود كرده خود گشتم خداي او
خدايي با تسلط هم به ارض و هم سما كردم
ميان آب شستم سهر به سهر برنامه پيشين
هر آن چيزي كه از اول بود نابود و فنا كردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
كشيدم پيش نقد و نسيه، بازي را رها كردم
نمازو روزه را تعطيل كردم، كعبه را بستم
حساب بندگي را از رياكاري جدا كردم
امام و قطب و پيغمبر نكردم در جهان منصوب
خدايي بر زمين و بر زمان بي كدخدا كردم
نكردم خلق ، ملا و فقيد و زاهد و صوفي
نه تعيين بهر مردم مقتدا و پيشوا كردم
شدم خود عهده دار پيشوايي در همه عالم
به تيپا پيشوايان را به دور از پيش پا كردم
بدون اسقف و پاپ و كشيش و مفتي اعظم
خلايق را به امر حق شناسي آشنا كردم
نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد و رمال
نه كس را مفتخور و هرزه و لات و گدا كردم
نمودم خلق را آسوده از شر رياكاران
به قدرت در جهان خلع يد از اهل ريا كردم
ندادم فرصت مردم فريبي بر عباپوشان
نخواهم گفت آن كاري كه با اهل ريا كردم
به جاي مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
ميان خلق آنان را پي خدمت رها كردم
مقدر داشتم خالي ز منت، رزق مردم را
نه شرطي در نماز و روزه و ذكر و دعا كردم
نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد
به مشتي بندگان آْبرومند اكتفا كردم
هر آنكس را كه ميدانستم از اول بود فاسد
نكردم خلق و عالم را بري از هر جفا كردم
به جاي جنس تازي آفريدم مردم دل پاك
قلوب مردمان را مركز مهر ووفا كردم
سري داشت كو بر سر فكر استثمار كوبيدم
دگر قانون استثمار را زير پا كردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم
سپس خاكستر اجسادشان را بر هوا كردم
نه جمعي را برون از حد بدادم ثروت و مكنت
نه جمعي را به درد بي نوايي مبتلا كردم
نه يك بي آبرويي را هزار گنج بخشيدم
نه بر يك آبرومندي دوصد ظلم و جفا كردم
نكردم هيچ فردي را قرين محنت و خواري
گرفتاران محنت را رها از تنگنا كردم
به جاي آنكه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از كارهاي مردم غم ديده وا كردم
به جاي آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدايي درد مردم را دوا كردم
جهاني ساختم پر عدل و داد و خالي از تبعيض
تمام بندگان خويش را از خود رضا كردم
نگويندم كه تاريكي به كفشت هست از اول
نكردم خلق شيطان را عجب كاري به جا كردم
چو ميدانستم از اول كه در آخر چه خواهد شد
نشستم فكر كار انتها را ابتدا كردم
نكردم اشتباهي چون خداي فعلي عالم
خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كردم
زمن سر زد هزاران كار ديگر تا سحر ليكن
چو از خود بي خود بودم ندانسته چه ها كردم
سحر چون گشت از مستي شدم هوشيار
خدايا در پناه مي جسارت بر خدا كردم
شدم بار دگر يك بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهميدم خطا كردم ....


مجنون

۷۶ بازديد ۰ نظر

يك شبي مجنون نمازش را شكست
بي وضو در كوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش كرده بود
فارغ از جام الستش كرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم كرده اي
بر صليب عشق دارم كرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شكستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق، دل خونم مكن
من كه مجنونم تو مجنونم مكن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي
من كنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يك جا باختم

كردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يك يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا كردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا كه خوارت كرده بود
درس عشقش بيقرارت كرده بود

مرد راهش باش تا شاهت كنم
صد چو ليلا كشته در راهت كنم.


اشعار ناب

۷۴ بازديد ۰ نظر

جان مي رود اي ناله ز دنباله روان باش

وي اشك تو هم چند قدم همره جان باش

اي شوق در افشاي غمم اين چه شتابست

گو راز من غمزه يكچند نهان باش

خاموشي من حالت پنهان تو گويد

گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش

مستانه پي سوختن جان و دل آمد

اي دل همه طاقت شو و اي تن همه جان باش

«عرفي» مشو آزرده هنوز اول صلحست

گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش

عرفي شيرازي

 


اشعار ناب

۷۶ بازديد ۰ نظر

با پاي، محنت از سردنيا گذشته ايم

سودي نبرده ايم و ز سودا گذشته ايم

هر لاله اي ز دشت برويد نشان ماست

خونين كفن ز دامن صحرا گذشته ايم

تردامني ما نه ز آلودگي بود

طوفان رسيده از دل دريا گذشته ايم

مستي فسانه بود تو اي ساقي ازل

زهري بجام كن كه ز صهبا گذشته ايم

درخون گرم، خنده ي ما غوطه مي زند

آن باده ايم كز دم مينا گذشته ايم

در راه عشق، همسفري جز جنون نبود

ازهفتخوان حادثه تنها گذشته ايم

مانند موج از دل دريا بخشم و درد

ديوانه وار وسلسله در پا گذشته ايم

اي روزگار برما از اين چند روز عمر

منت منه كه ما زتمنا گذشته ايم

بهادر يگانه  


اشعار ناب

۶۸ بازديد ۰ نظر

شمعيم و سرفكنده به شبها نشسته ايم

صبحيم و در اميد تو بيجا نشسته ايم

چون بوم كور بر سر ويرانه ي اميد

سر زير پركشيده و تنها نشسته ايم

گر طعنه ميزني و مدارا نمي كني

ما خو گرفته ايم و شكيبا نشسته ايم

در عشق پايداري ما چون حباب نيست

موجيم و جاودانه به دريا نشسته ايم

پاي اميد خسته شد اما براه وصل

اين باورت مباد كه از پا نشسته ايم

                                           نظام فاطمي


نوميدي از عشقش

۷۰ بازديد ۰ نظر

ز بس زخم زبان خوردم دهان از گفتگو بستم

درِ دل را ز  نوميدي به روي آرزو بستم

صراحي وار از چشمم دمادم اشك خون ريزد

چو راه گريه ي خونين خود را در گلو بستم

بعهد سست او از دست دادم زندگاني را

سزاي خويشتن ديدم كه پيوندي به مو بستم

نهان كردم بخلوتگاه دل گنج غم او را

بر اين ويرانه ي خاموش راه جستجو بستم

ز بس با نامرادي خو گرفتم من به روي دل

درِ اميد را با دست خويش از چارسو بستم

به اميدي كه اندازد نظر بر جان بيمارم

نگاه دردمند خويش را در چشم او بستم

چو پايم را بُريد از كوي خود دست از جهان شستم

چو نامم را به خواري بُرد چشم از آبرو بستم

وفاداري همين بس كه با نوميدي از عشقش

وفا را صرف او كردم اميدم را به او بستم

                                         (ابوالحسن ورزي)


اشعار ناب

۷۰ بازديد ۰ نظر

اي مرا هر ذره با مهر تو پيوندي دگر

هر سر موئي بوصلت آرزومندي دگر

منكه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگي

كي گشايد كارم از لعل شكر خندي دگر؟

دل گرفتار غم و درد است يكبارش مسوز

از براي محنتش بگذار يكچندي دگر

نيست بالاتر ز طاق آن دو ابروي بلند

بر زبان عشقبازان تو سوگندي دگر

از من بد روز بي سامان تري در روزگار

مادر گيتي ندارد ياد فرزندي دگر

بابا فغاني شيرازي


اشعار ناب

۷۴ بازديد ۰ نظر

نكردي رحم و رفتي صبر و تابم را كجا بردي؟

ز دل آسايش و از ديده خوابم را كجا بردي؟

تو رو گرداندي و در چشم من تاريك شد دنيا

چه كردي بي مروت آفتابم را كجا بردي؟

ا                                                                     بوالقاسم لاهوتي


اشعار ناب

۶۵ بازديد ۰ نظر

خواهم كه بزير قدمت زار بميرم

هر چند كني زنده دگر بار بميرم

دانم كه چرا خون مرا زود نريزي

خواهي كه به جان كندن بسيار بميرم

من طاقت ناديدن روي تو ندارم

مپسند كه در حسرت ديدار بميرم

خورشيد حياتم به لب بام رسيده است

آن به كه در آن سايه ديوار بميرم

گفتي كه ز رشك تو هلاكند رقيبان

من نيز برآنم كه از اين عار بميرم

چون يار بسر وقت من افتاد هلالي

وقتست اگر در قدم يار بميرم

                                                      هلالي جغتايي


اشعار ناب

۷۰ بازديد ۰ نظر

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت،

سرها در گريبان ست

كسي بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد نتواند

كه ره تاريك و لغزان ست

اگر دست محبت سوي كس يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان ست

نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون، ابري شود تاريك

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاينست، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك؟

مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!

هوا بس ناجوانمردانه سردست... آي..

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!

منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم

منم من سنگ تيپا خورده ي رنجور

منم دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشاي در بگشاي دلتنگم

حريفا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان ست

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه مي گويي كه بي گه شد سحر شد بامداد آمد؟

فريبت مي دهد بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهان ست

حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان ست

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان

نفس ها ابر، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلت هاي بلور آجين

زمين دلمرده سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان ست

                                             اخوان ثالث