كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

با تمام خستگي اُفتان و خيزان مي روم

۷۳ بازديد ۰ نظر

با تمام خستگي اُفتان و خيزان مي روم

نا تمام است راه و من با پاي لنگان مي روم

در هواخواهي او گم گشته در گرد و غبار

خم به خم هر كوچه را حِيران و پُرسان مي روم

يا به پايان مي رسد اين لحظه هاي انتظار 

يا به چشمي پر زِخون مَحزون و گريان مي روم

بر خلاف عُرف و شَرعست آنچه حُكمم مي دهد

خود نمي دانم چرا مست و غزلخوان مي روم

فارغ از مينوي زاهد با خيالاتي گزاف

همچو زنگي در صفي از برده رقصان مي روم

اختيارم بر نمي گردد به كف امّا هنوز

سوي ساحل همچو موجي بس هراسان مي روم

راه همّت پيشه كن ساقي كه اين بي بازگشت

سخت و دشوارست مگو سهلست وآسان مي روم



راه همّت

۷۰ بازديد ۰ نظر

با تمام خستگي اُفتان و خيزان مي روم

نا تمام است راه و من با پاي لنگان مي روم

در هواخواهي او گم گشته در گرد و غبار

خم به خم هر كوچه را حِيران و پُرسان مي روم

يا به پايان مي رسد اين لحظه هاي انتظار 

يا به چشمي پر زِخون مَحزون و گريان مي روم

بر خلاف عُرف و شَرعست آنچه حُكمم مي دهد

خود نمي دانم چرا مست و غزلخوان مي روم

فارغ از مينوي زاهد با خيالاتي گزاف

همچو زنگي در صفي از برده رقصان مي روم

اختيارم بر نمي گردد به كف امّا هنوز

سوي ساحل همچو موجي بس هراسان مي روم

راه همّت پيشه كن ساقي كه اين بي بازگشت

سخت و دشوارست مگو سهلست وآسان مي روم



ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

۶۹ بازديد ۰ نظر

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سيماي شب آغشته به سيماب برآمد

آويخت چراغ فلك از طارم نيلي

قنديل مه آويزه محراب برآمد

درياي فلك ديدم و بس گوهر انجم

ياد از توام اي گوهر ناياب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا يادم از آن نوگل سيراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقي افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونكاري شب پرده برافتاد

هر روز كه خورشيد جهانتاب برآمد

ديدم به لب جوي جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روي و ريا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد

شهريار



سوگند به جز پير خرابات دگر دادگري نيست

۷۱ بازديد ۰ نظر

گفتي كه *نگاهي نگران پشت دري نيست *

 

برخيز كه اين قافله را هم گذري نيست 

 

شب هاي دگر هم تويي و قصه ي غربت 

 

هي اشك بريز، زجر بكش ، دادرسي نيست 

 

تا كي بتوان حبس بشد در دل تقدير 

 

برخيز كه از معجزه ديگر خبري نيست 

 

صدبار بيايي، بروي ، قصه چنين است

 

در آتش دنيا خبري از شرري نيست 

 

رو سوي ميخانه كن و مشو ملعبه ي دهر

 

سوگند به جز پير خرابات دگر دادگري نيست



سهــــــرابـــــ زمان مــــن

۷۴ بازديد ۰ نظر

دوش ديدم كه خماري به دري گشت دخيل

نالــه از بهر دوا ، گفت به ساقي چو عليل

ســــاقــيا دست به دامـــان توأم رَحـم مرا

جان فـــدايت بده از درگــه خود سهم مرا 

اي كـه رزًاق همه كــوچه و بازار توئي

ساقي خسته دلان ناجي و طـــًرار توئي

نوشــداروي مــنِِ ِزخمي به محـراب تواست

رمقي بخش به اين خسته كه سُهراب تواست

من يَــلي بودم و در شـــهر تو گمـنام شدم

از بــد ِ حـــادثه افتـــاده در ايــن دام شدم

نا ســپاسي به پــدر كـردم و مغـرور شدم 

دل به دريا زدم از خانه ي خود دور شدم

شــب ميـــان همگـان سر به رفيـقان زدم

تا سـحـر خــنده زنان دود زقـــليـــان زدم 

اوًلِ كــــار به سخـــتي ، ولـــي رام شدم 

با هــزار وعـده ي منفور چنين خام شدم

َرَمقــــي نيــست مــرا پادشـه پادشــهـان

دست درجيب كن ومارا زين غـم برهان

سـاقـي ژنده پوشان پول زسهـراب گرفت

تحفه اي داد به دستش زدلـش تاب گرفت

يَل گمــنام خيـابان كه چنـان مــوش برفت

گوشه اي خسته بيافـتـاد و از هوش برفت

چون "ساقي*"ـي بميان دل اين خاك بشد

ياد سـهراب يَــل از خــاطـره ها پاك بشد

  

( ساقي* : در اين بيت منظور خود شاعر )



عهد و پيمان صداقت ، سخني كهنه شده

۷۸ بازديد ۰ نظر

اين چه قلبي است كه هر گوشه آن باران است

اين چه عشقي است كه هر جمله آن پنهان است

مستي جام مي و كعبه و بتخانه يكي است

اين چه كفريست كه سرچشمه هر ايمان است

منتظر مانده كه ماهي ز فراقي برسد

اين چه ماهي است كه در ظلمت شب زندان است

نفسي نيست كه با ساقي جان، تازه شود

اين چه نفسي است كه آلوده هر شيطان است

جنگ و كشتار و ستم ، خصلت هر ديو ودد است

اين چه شرميست كه بر چهره هر انسان است

كوچه و برزن اين شهر پر از رنگ غم است

اين چه شهريست كه هر كوچه آن ويران است

عهد و پيمان صداقت ، سخني كهنه شده

اين چه عهدي است كه بشكستن آن پيمان است

عاشقي سوخت، كه اين راه بسي پر خطر است

اين چه بحريست كه هر ساحل آن طوفان است

شعرمان پر شده از غصه و فرياد و فغان

اين چه شعريست كه هر مصرع آن عصيان است

قلمت را بشكن ، دفتر و ديوان بُگذار

اين چه جشني است كه جاهل به غزل مهمان است



بزن سيلي به رخسارم.مگو اما قيامت نيست؟

۸۰ بازديد ۰ نظر

سخن در دل فراوان است،ابياتم حكايت نيست !

حديثِ دهر ودل جانا،شعرم يك روايت نيست !

گراين ابياتِ پر دردم،شنيدي خود قضاوت كن!

گلايه اززمان دارم،به نوعي اين شكايت نيست؟

فلك بر من ستم كرده،شب و روزم سيه كرده!

براين يك مشتِ دل آيا،ستمكاري كفايت نيست؟

الا اي خلق حيرانم،از اين دنيايِ بي انصاف !

فلك ازمويِ چون برفم،چراقدري خجالت نيست؟


به بالينم شبانه خيزميآيد،چوشيطان ميكند نجوا!

به نزدِ پيروفرتوتي ،فلك را هم شهامت نيست!

اسيري مي كشم درخاك،.نبوده كافي اي دنيا؟

كه تير ازآسمان آيد،زدستت اين جنايت نيست؟

چه مي خواهي زجانِ خسته ام ديگربگو دنيا؟

چرااين غصه ها وغم،مرا يكدم نهايت نيست؟

توهمراهِ سفربودي،زقُوت وجانِ من خوردي!

الا اي همرهي بامن،كمي درتورفاقت نيست؟

در اين دنيايِ قدّاره، كه ابرش شرهمي بارد!

تأمل كن كمي بامن،كه دنياهم اسارت نيست؟

مرامهمانِ خود كردي،توخود شوري بياباني!

كه درقلبِ سرابِ تو،يقين دارم عمارت نيست!

دوروزاين عمرشيرين رادريغا درقفس بودن!

اسيرِ غصه ها بودن،بگو آيا خسارت نيست؟

هزاران غصه مي آيد،دمي شادي اگربخشد!

فراموشي دهدما را،توگويااين حقارت نيست؟

سحرچون چشم بگشايي،چه مشكلهاست آماده!

بقدرِ ارزني در او ،نويدي يا بشارت نيست!

به حاكم خانه ي دنيا،همه محكوم آن روزند!

همه سردرگريبانند،يكي هم باسعادت نيست!

نمك پروردگان جانا،نمكدان را نمي بينند!

چرادرروحِ آن ياران،بقدرجوشرافت نيست؟

دراين مهجوري وغربت،گذرابليس ميدارد!

نكرده اوگُنه آيا،كم اززهد وقداست نيست؟

اگربرهربدي كردم،زبان خاموش ودربسته!

به حالِ مردمِ نادان،بگويم اين رعايت نيست؟

در اين تاريكي راهم،كه مه خوابيده بااختر!

رهي باچشم ميبينم،بگوئيد اين هدايت نيست؟

مگربا زهد ودرويشي،توان شدبا خدامونس!

دلِ شيطان سراهرگز،هوايي ازديانت نيست!

طبيبان صف به صف،اماحكيمي ازهزارآيد!

به بالينِ يكي بيمار،طبيبي راعيادت نيست!!

خوشا ديوانگان يارب،كه آزاد ازغمِ خلقند!

كه دست وپايِ نادانش،گرفتارِسياست نيست!

به هرلفظي سخن گويد،بر اوديوانه ميگويند!

چواين ديوانگان شاهي،مديروبافراست نيست!

تو كن هرآن چه مي خواهي الا اي گنبد دوار!

چه درفكري واحوالي،نگاهي يا نظارت نيست!

به پشتم رد شلاقت!!،به رخسارم نشانت دست!!

چرااي چرخ عصيانگر،رحمي يا حمايت نيست؟

زدستِ توفلك،روزي بگويم شكوه با يزدان!

بزن سيلي به رخسارم.مگو اما قيامت نيست؟


گرچه فردا سخن از خاك فراموشـــــى مااست

۷۳ بازديد ۰ نظر

گرچه فردا سخن از خاك فراموشـــــى مااست

برگ تاريخ پر از خفّـــت خـــاموشـــــى مااست

خواب رفتيم و به غفلت بگذشـت اين دم عمـــــر

دهرْ حيرت زده ى خفتــــنِ خــرگوشى مااسـت

فقــرديديم كه مى تاخت به هــر كــــوى وبـــرى

غيــرت افيــون زده نكبت و بيهوشــى مااســـت

آمــده فقــــر بـــزك كــــرده بـــرون با فحشـــــا

منتظربــا تن عـــريـان به هم آغوشـــى مااسـت

كم نمانده است كه ما نيـز چــو ضحاك شويــم

بوس ابليس مقامى است كه سردوشى مااست

چه بخـواهى ز(محـــــرّم ) كه فــرو بنــــــدد دم

از درون ســـوزد و آتشگر خــاموشــى مااست

خفته! بيدار شو از خــواب گـــران از جــا كَــن

كــمــر همتمان بســـته به خـــودجوشى مااست



از قصه و افسانه وز مكتب و ميخانه

۷۴ بازديد ۰ نظر

از قصه و افسانه وز مكتب و ميخانه

ميراث بجا مانده يك سينه ي ويرانه

هوش از سر ما بردي، زان لعلِ دُرافشانت

وز هوش" مست "گشته، اين عاقلِ ديوانه

من سوختگي دانم، رحمي بنما اي دوست

شمعم، كه در اين شب ها دور است ز پروانه! 

اين دل شده آواره، از سينه ي سوزانم

گرديده به دنبالت، اين خانه و آن خانه

يا پرده ز رو افكن، يا فكر دگر جانا

قربان كنم اين جان را، در پاي تو جانانه

درويش و خرابات و ميخانه، رها بايد

اي ساقي !نظر افكن، بر دلجويِ دردانه




در دلم حوصله اي نيست، ورق برگشته

۷۷ بازديد ۰ نظر

در دلم حوصله اي نيست، ورق برگشته

از خدا هم گله اي نيست، ورق برگشته

اين كه قرباني آوارترين خانه منم

ناشي از زلزله اي نيست، ورق برگشته

مطربان، بند و بساط خودتان جمع كنيد

بعد ازين هلهله اي نيست، ورق برگشته

خسته از ايل و تباريم، بريديم ولي

نسل ما «سلسله اي» نيست، ورق برگشته

غزل كهنه ي من پيش نگاه دگران

جز ورق باطله اي نيست، ورق برگشته