هر كس او را مي ديد ناخود آگاه سرش را پايين مي انداخت. عده اي هم از كنارش عبور مي كردند، بدون اينكه حتي متوجه حضورش بشوند. گوشه اي نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست هاي كار كرده و نگاهي مهربان غرق در كار خود، انگار بين او و دور و برش حفاظ نامريي كشيده بودند. اين نگاه هاي آزار دهنده، سر و صداي خيابان و آفتاب تند مرداد ماه هيچ كدام در فضاي شاد اطرافش نفوذ نمي كرد. به او كه رسيدم، بي اختيار سرم را پايين انداختم، زياد كهنه نبودند اما لايه ضخيمي از گرد و غبار رويشان جا خوش كرده بود. با خود فكر كردم: اگر برس كفاش رويشان كشيده شود تميز و براق نمي شوند. سه دقيقه بعد كفشهايم براق شده بود، چشمان پيرمرد هم برق مي زد.
سه هزار نفر از خونريزان مغول در شهر زنگان (نام زنگان پس از نام شهين به شهر زنجان گفته مي شد) باقي ماندند. جنگ در باختر ايران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر ديگر از سربازان خونريز مغول هم از شهر خارج شوند و بسوي مرزهاي دور روان شوند. در طي يك هفته ۶۷ مرد ميهن پرست زنگان كشته شدند. رعب و وحشت بر شهر حاكم بود. سربازان مغول ۲۰۰ پسر زنگاني را بزور به خدمت خويش در آورده و به آنها آموزش هاي پاسباني و غيره مي دادند. اما هر روز از تعداد مغول ها كاسته مي شد. در طي كمتر از ۳۰ روز فقط ۱۲۰ مرد مغول در درون شهر باقي مانده بود و كسي از بقيه آنها خبر نداشت. ديگر مردان مهاجم پي برده بودند كه هر روز عده اي از آنها ناپديد مي گردد. بدين منظور تصميم گرفتند از شهر خارج شوند و در بيرون شهر اردو بزنند. با خارج شدن آنها از شهر هياهويي در شهر برپا شد و همه از ناپديد شدن مهاجمين صحبت مي كردند. ميدان شهر مملو از جمعيت بود. پير مردي كه همه به او احترام مي گذاشتند از پله ها بالا رفت و گفت: مردان زنگان بايد از دختران اين شهر درس بگيرند. آنگاه رو به مردان كرد و گفت: كدام يك از شما مغول خونريزي را كشته است؟ چهار مرد پيش آمدند، هر يك مدعي شدند مغولي را از پا درآورده است. پير مرد خنده اي كرد و به گوشه ميدان اشاره كرد. سه دختر زيبا و قد بلند ايستاده بودند. گفت وجب به وجب كف خانه اين دختران از كشته هاي دشمنان ايران پر است. آنگاه مردان ما در سوراخ ها پنهان شده اند. با شنيدن اين حرف، مردان دست بكار شدند و در همان شب بقيه متجاوزين را نابود ساختند.
پشتش سنگين بود و جاده هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي خزيد، دشوار و كُند؛ دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره اي كوچك بود. و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نمي رسد. چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي روي، رسيده اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد.
گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زماني) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: اين بسته را از من نگيريد ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت: علمى را كه دزد ببرد به چه كار آيد. اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت: پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. آرى بهترين دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجينۀ سينۀ او است. بايد دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسيبى دور، و دارايى واقعى آدمى است.
جيم و ادوارد دوستان صميمي بودند تا اينكه وارد بازار كار شدند. با اين تفاوت كه ادوارد به سختي كار مي كرد و پله هاي ترقي را يكي يكي طي مي كرد، اما جيم فقط مي خورد و مي خوابيد و تفريح مي كرد. سالها گذشت و ادوارد به جايي رسيد كه ديگر بالا رفتن از پله هاي ترقي برايش سخت و غير ممكن شد، در همين حال صداي جيم را از آن بالا بالا ها شنيد كه با خنده مي گفت: ادوارد عزيزم خسته نباشي، اما يادت باشد در قرن بيست و يكم، براي رسيدن به موفقيت به جاي بالا رفتن از پله هاي ترقي، بايد سوار آسانسور ترقي شد!
روزي روزگاري پادشاهي بي خرد مي زيست كه فكر مي كرد خيلي عاقل است. يك روز او افراد قصر را جمع كرد تا به آنها نشان دهد كه چه قدر عاقل است. او به آنها گفت كه درباره ي حشرات كشف علمي عجيبي كرده است. او يك مگس را روي كف دست خود قرار داد. سپس با صداي بلند به حشره فرمان داد كه پرواز كند. مگس پرواز كرد، دور اتاق چرخيد و دوباره روي كف دست پادشاه نشست. سپس پادشاه پاهاي مگس را كند و دوباره فرمان داد تا پرواز كند. مگس پرواز كرد، دور اتاق چرخيد و دوباره روي كف دست پادشاه نشست. سپس پادشاه بال هاي مگس را كند و با صداي بلند به مگس فرمان داد كه پرواز كند. مگس بيچاره تلاش كرد، ولي نتوانست پرواز كند. پادشاه با غرور به جمعيت رو كرد و كشف بزرگ خود را چنين اعلام كرد: حشرات بدون بال نمي توانند پرواز كنند؛ زيرا به بال هايشان نياز دارند تا فرمان پادشاه را بشنوند.
كمي پس از آن كه آقاي داربي از دانشگاه مردان سخت كوش مدركش را گرفت و تصميم داشت از تجربه خود در كار معدن استفاده كند، دريافت كه «نه» گفتن لزوما به معناي نه نيست. او در بعد از ظهر يكي از روزها به عمويش كمك مي كرد تا در يك آسياب قديمي گندم آرد كند. عمويش مزرعه بزرگي داشت كه در آن تعدادي زارع بومي زندگي مي كردند. بي سرو صدا در باز شد و دختر بچه كم سن و سالي به درون آمد، دختر يكي از مستاجرها بود؛ دخترك نزديك در نشست. عمو سرش را بلند كرد، دخترك را ديد، با صدايي خشن از او پرسيد: چه مي خواهي؟ كودك جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگيرم و برايش ببرم. عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات. كودك جواب داد: چشم قربان. اما از جاي خود تكان نخورد. عمو به كار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود كه متوجه نشد كودك سر جاي خود ايستاده. وقتي سرش را بلند كرد، كودك را ديد بر سرش فرياد كشيد كه: مگر نگفتم برو خانه. زود باش. دخترك گفت: چشم قربان. اما از جاي خود تكان نخورد. عمو كيسه گندم را روي زمين گذاشت تركه اي برداشت و آن را تهديد كنان به دخترك نشان داد. منظور او اين بود كه اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربي نفسش را حبس كرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشايندي خواهد بود. زيرا مي دانست كه عمويش عصباني است. وقتي عمو به جايي كه كودك ايستاده بود، نزديك شد، دخترك قدمي به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه كرد و در حالي كه صدايش مي لرزيد با فريادي بلند گفت: مادرم 50 سنت را مي خواهد. عمو ايستاد. دقيقه اي به دختر نگاه كرد، بعد تركه را روي زمين گذاشت، دست در جيب كرد و يك سكه 50 سنتي به دخترك داد. كودك پول را گرفت و عقب عقب در حالي كه همچنان در چشمـان مردي كه او را شكسـت داده بود مي نگريست به سمت در رفت. وقتي دخترك آسياب را ترك كرد، عمو روي جعبه اي نشست و از پنجره مدتي به فضاي بيرون خيره شد. اين نخستين بار بود كه كودكي بومي به لطف اراده خود توانسته بود سفيد پوست بالغي را شكست دهد.
روزي لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند مي دهم كه كامروا شوي. اول اين كه سعي كن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري. دوم اين كه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي. سوم اين كه در بهترين كاخها و خانه هاي جهان زندگي كني. پسر لقمان گفت اي پدر ما يك خانواده بسيار فقير هستيم. چطور من مي توانم اين كارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر كمي ديرتر و كمتر غذا بخوري هر غذايي كه مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر كار كني و كمي ديرتر بخوابي در هر جا كه خوابيده اي احساس مي كني بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستي كني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.
يك روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانهي خود با جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يك روباه او را ديد. روباه: خرگوش داري چيكار ميكني؟ خرگوش: دارم پاياننامه مينويسم. روباه: جالبه، حالا موضوع پاياننامهات چي هست؟ خرگوش: من در مورد اين كه يك خرگوش چطور ميتونه يك روباه رو بخوره، دارم مطلب مينويسم. روباه: احمقانه است، هر كسي ميدونه كه خرگوشها، روباه نميخورند. خرگوش: مطمئن باش كه ميتونند، من ميتونم اين رو بهت ثابت كنم، دنبال من بيا. خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد. در همين حال، گرگي از آنجا رد ميشد. گرگ: خرگوش اين چيه داري مينويسي؟ خرگوش: من دارم روي پاياننامهام كه يك خرگوش چطور ميتونه يك گرگ رو بخوره، كار ميكنم. گرگ: تو كه تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ كني؟ خرگوش: مسالهاي نيست، ميخواهي بهت ثابت كنم؟ بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به كار خود ادامه داد. حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در يك گوشه موها و استخوانهاي روباه و در گوشهاي ديگر موها و استخوانهاي گرگ ريخته بود. در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيكلي در حال تميز كردن دهان خود بود.
پادشاهي از وزيرش پرسيد: بگو خداوندي كه تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد و چه كار مي كند و اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي.... وزير سر در گريبان به خانه رفت. وزير غلامي داشت كه وقتي او را در اين حال ديد پرسيد كه او را چه شده؟ او حكايت بازگو كرد. غلام خنديد و گفت: اي وزير عزيز اين سوال كه جوابي آسان دارد. وزير با تعجب گفت: يعني تو آن را مي داني؟ پس برايم بازگو . اول آنكه خدا چه مي خورد؟ -غم بندگانش را، كه مي فرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم. چرا دوزخ رابرمي گزينيد؟ -آفرين غلام دانا. - خدا چه مي پوشد؟ -رازها و گناه هاي بندگانش را - مرحبا اي غلام. وزير كه ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش كرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو كرد ولي باز در سوال سوم درماند، رخصتي گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومين را پرسيد. غلام گفت: براي سومين پاسخ بايد كاري كني. -چه كاري؟ -رداي وزارت را بر من بپوشاني، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت سوار كرده و افسار به دست به درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم. وزير كه چاره اي ديگر نديد قبول كرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد: اي وزير اي چه حاليست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد كه اين همان كار خداست كه شاه، وزيري را در خلعت غلام وغلامي را در خلعت وزيري حاضر نمايد. پادشاه از درايت غلام خشنود شد و بسيار پاداشش داد و او را وزير دست راست خود كرد.