كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

قسمتي از نامه كلئوپاترا خطاب به دزموندا (كتيبه سنگي كلاهي به نام عشق)

۲۵ بازديد ۰ نظر

مرا به سيخ بكش و كباب كن. همچون گوجه اي بر آتش گذار تا ته مانده ي عرق هاي شرمم هم جلز و ولز كنند . گفتي تو را باد مي زنم تا خنك شوي ، تا آتش تو را نسوزاند ... اي دروغگو! خائن! آستين استكبار جهاني! من تمام عاشقانه هاي دنيا را روي ذغال داغ با تو بودن ريختم و ندانستم كه عشق همين است. حالا بيا! بيا و مرا بخور!! ... انگار از اول هم همين را ميخواستي!


هوشنگ ابتهاج

۲۷ بازديد ۰ نظر

 

مژده بده مژده بده يار پسنديد مرا

سايه ي او گشتم و او برد به خورشيد مرا

جان دل و ديده منم  گريه ي خنديده منم

 يار پسنديده منم  يار پسنديد مرا

كعبه منم  قبله منم سوي من آريد نماز

 كان صنم قبله نما خم شد و بوسيد مرا

پرتو ديدار خوشش تافته در ديده ي من

 آينه در آينه شد ديدمش و ديد مرا

چون سر زلفش نكشم سر ز هواي رخ او

باش كه صد صبح دمد زين شب اميد مرا

پرتو بي پيرهنم  جان رها كرده تنم

تا نشوم سايه ي خود باز نبينيد مرا

 

 


محمد علي بهمني

۲۸ بازديد ۰ نظر
  لبت نه گويد و پيداست مي گويد دلت آري   كه اينسان دشمني يعني كه خيلي دوستم داري   دلت مي آيد آيا از زباني اين همه شيرين   تو تنها حرف تلخي را هميشه بر زبان راني   نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را   كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياري   چه ميپرسي ضمير شعرهايم كيست آن من؟   مبادا لحظه اي حتي مرا اينگونه پنداري    تورا چون آرزوهايت هميشه دوست خواهم داشت   به شرطي كه مرا در آرزوي خويش نگذاري   چه زيبا مي شود دنيا براي من اگر روزي   تو از آني كه هستي اي معما پرده برداري!   چه فرقي ميكند فرياد يا پژواك جان من؟   چه من خود را بيازارم چه تو خود را بيازاري   صدايي از صداي عشق خوشتر نيست حافظ گفت   اگرچه بر صدايش زخمها زد تيغ تاتاري        

داستان كوتاه مريد و مرشد

۲۹ بازديد ۰ نظر

روزگاري مريد و مرشدي خردمند در سفر بودند. در يكي از سفر هايشان در بياباني گم شدند و تا آمدند راهي پيدا كنند شب فرا رسيد. ناگهان از دور نوري ديدند و با شتاب سمت آن رفتند. ديدند زني در چادر محقري با چند فرزند خود زندگي مي كند. آن ها آن شب را مهمان او شدند و او نيز از شير تنها بزي كه داشت به آن ها داد تا گرسنگي راه بدر كنند. روز بعد مريد و مرشد از زن تشكر كردند و به راه خود ادامه دادند. در مسير، مريد همواره در فكر آن زن بود و اين كه چگونه فقط با يك بز زندگي مي گذرانند و اي كاش قادر بودند به آن زن كمك مي كردند، تا اين كه به مرشد خود قضيه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندكي تامل پاسخ داد: اگر واقعا مي خواهي به آن ها كمك كني برگرد و بزشان را بكش. مريد ابتدا بسيار متعجب شد ولي از آن جا كه به مرشد خود ايمان داشت چيزي نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاريكي كشت و از آن جا دور شد ... سال هاي سال گذشت و مريد همواره در اين فكر بود كه بر سر آن زن و بجه هايش چه آمد. روزي از روزها مريد و مرشد قصه ما وارد شهري زيبا شدند كه از نظر تجاري نگين آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصري در داخل شهر راهنمايي كردند. صاحب قصر زني بود با لباس هاي بسيار مجلل و خدم و حشم فراوان كه طبق عادتش به گرمي از مسافرين استقبال و پذيرايي كرد و دستور داد به آن ها لباس جديد داده و اسباب راحتي و استراحت فراهم كنند. پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهاي موفقيت وي جويا شوند. زن نيز چون آن ها را مريد و مرشدي فرزانه يافت، پذيرفت و شرح حال خود اين گونه بيان نمود: سال هاي بسيار پيش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزي كه داشتيم زندگي سپري مي كرديم. يك روز صبح ديديم كه بزمان مرده و ديگر هيچ نداريم. ابتدا بسيار اندوهگين شديم ولي پس از مدتي مجبور شديم براي گذران زندگي با فرزندانم هر كدام به كاري روي آوريم. ابتدا بسيار سخت بود ولي كم كم هر كدام از فرزندانم موفقيت هايي در كارشان كسب كردند. فرزند بزرگترم زمين زراعي مستعدي در آن نزديكي يافت. فرزند ديگرم معدني از فلزات گرانبها پيدا كرد و ديگري با قبايل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتي با آن ثروت شهري را بنا نهاديم و حال در كنار هم زندگي مي كنيم. مريد كه پي به راز مسئله برده بود از خوشحالي اشك در چشمانش حلقه زده بود ...


داستان كوتاه مرگ همكار

۲۹ بازديد ۰ نظر

يك روز وقتى كارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند كه روى آن نوشته شده بود: ديروز فردى كه مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شركت در مراسم تشييع جنازه كه ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى كنيم. در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يكى از همكارانشان ناراحت مى شدند امّا پس از مدتى، كنجكاو مى شدند كه بدانند كسى كه مانع پيشرفت آن ها در اداره مى شده كه بوده است. اين كنجكاوى، تقريباً تمام كارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات كشاند. رفته رفته كه جمعيت زياد مى شد هيجان هم بالا مى رفت. همه پيش خود فكر مى كردند: اين فرد چه كسى بود كه مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد كه مرد! كارمندان در صفى قرار گرفتند و يكى يكى نزديك تابوت مى رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى كردند ناگهان خشكشان مى زد و زبانشان بند مى آمد. آينه اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر كس به درون تابوت نگاه مى كرد، تصوير خود را مى ديد. نوشته اى نيز بدين مضمون در كنار آينه بود : تنها يك نفر وجود دارد كه مى تواند مانع رشد شما شود و او هم كسى نيست جزء خود شما. شما تنها كسى هستيد كه مى توانيد زندگيتان را متحوّل كنيد. شما تنها كسى هستيد كه مى توانيد بر روى شادى ها،تصورات و موفقيت هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها كسى هستيد كه مى توانيد به خودتان كمك كنيد.


داستان كوتاه آموزنده

۲۶ بازديد ۰ نظر

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يك بيمارستان معروف، بيماران يك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. اين مسئله باعث شگفتي پزشكان آن بخش شده بود به طوري كه بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند. كسي قادر به حل اين مسئله نبود كه چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه مي ميرد؟ به همين دليل گروهي از پزشكان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشكيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد كه در اولين يكشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضي صليب كوچكي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود كه نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه وارد اتاق شد. دو شاخه برق دستگاه حفظ حيات را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول كار شد ...


داستان كوتاه باور

۲۶ بازديد ۰ نظر

شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود، يادداشت كرد و با اين «باور» كه استاد آن را به عنوان تكليف منزل براي هفته بعد داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل كردن آنها فكر كرد. هيچ يك را نتوانست حل كند. اما طي هفته دست از كوشش بر نداشت. سرانجام يكي از آنها را حل كرد و به كلاس آورد. استاد به كلي مبهوت شد؛ زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسايل غير قابل حل رياضي داده بود.


داستان كوتاه مسابقه قورباغه

۲۸ بازديد ۰ نظر

گروهي از قورباغه هاي كوچك تصميم گرفتند كه با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوك يك برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. كسي توي جمعيت باور نداشت كه قورباغه هاي به اين كوچكي بتوانند به نوك برج برسند. از بين جمعيت جمله هايي اين چنيني شنيده مي شد: «اوه، عجب كار مشكلي!!»، «اون ها هيچ وقت به نوك برج نمي رسند» يا «هيچ شانسي براي موفقيت شان نيست. برج خيلي بلنده!» و ... قورباغه هاي كوچك يكي يكي شروع به افتادن كردند به جز بعضي كه هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر مي رفتند. جمعيت هنوز ادامه مي داد: «خيلي مشكله! هيچ كس موفق نمي شه!» و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف. ولي فقط يكي به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. اين يكي نمي خواست منصرف بشه! بالاخره بقيه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه كوچولو كه بعد از تلاش زياد تنها قورباغه اي بود كه به نوك برج رسيد! بقيه قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين كار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسيدند كه چطور قدرت رسيدن به نوك برج و موفق شدن رو پيدا كرده؟ مشخص شد كه برنده مسابقه ناشنوا بوده.


داستان كوتاه مهم نيست

۲۸ بازديد ۰ نظر

مردي پسر تنبلي داشت كه از زير كار در مي رفت و همه چيز را به شوخي مي گرفت. روزي او را نزد شيوانا آورد و گفت: از شما مي خواهم به اين پسر من چيزي بگوييد كه دست از اين تنبلي و بي تفاوتي اش بردارد و مثل بقيه بچه هاي اين مدرسه به دنياي واقعيت و كار و تلاش برگردد. شيوانا با لبخند به پسر نگاه كرد و گفت: پسرم اگر تو همين باشي كه پدرت مي گويد زندگيسخت و دشواري مقابلت هست. آيا اين را مي داني؟ پسر تنبل شانه هايش را بالا انداخت و گفت: مهم نيست؟ شيوانا با تبسم گفت: آفرين به تو كه چيزي براي گفتن داري. لطفا هميني كه مي گويي را درشت روي اين تخته بنويس و براي استراحت با پدرت چند روزي ميهمان ما باش. صبح روز بعد وقتي همه شاگردان براي خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، شيوانا به آشپز گفت كه براي پسر تنبل غذاي بسيار كمي بريزد. طوري كه فقط سر پايش نگه دارد. پسر كه از غذاي كم خود به شدت شاكي شده بود نزد شيوانا آمد و به اعتراض گفت: اين آشپز مدرسه شما براي من غذاي بسيار كمي ريخت. شيوانا بي آن كه حرفي بزند به نوشته اي كه شب قبل پسر روي تخته نوشته بود اشاره كرد و گفت: اين نوشته را با صداي بلند بخوان! حرفي است كه خودت نوشته اي. روي تخته نوشته شده بود: مهم نيست. و اين براي پسر تنبل بسيار گران تمام شد. ظهر كه شد دوباره موقع ناهار غذاي كمي تحويل پسر تنبل شد. اين بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد شيوانا آمد و گفت: من اگر همين طوري كم غذا بخورم كه خواهم مرد. شيوانا دوباره به تخته اشاره كرد و گفت: جواب تو همين است كه خودت هميشه مي گويي. روز سوم پسر تنبل زار و نحيف نزد شيوانا آمد و گفت: لطفا به من بگوييد اگر بخواهم غذاي كافي به دست آورم چه كار كنم؟ شيوانا به آشپزخانه رفت و گفت: هر چه را آشپز مي گويد تا ظهر انجام بده. پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه كار كرد و ظهر به اندازه كافي غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد شيوانا آمد و گفت: چه خوب شد راهي براي نجات از گرسنگي پيدا كردم و بعد خوشحال و خندان براي تامين شام خود به آشپزخانه برگشت. پدر پسر تنبل با تعجب به شيوانا نگاه كرد و از او پرسيد: راز اين به كار افتادن فرزندم چه بود؟ شيوانا با خنده گفت: او حق داشت بگويد مهم نيست! چون چيزي كه براي شما مهم بود و براي حفظ اهميتش حاضر بوديد تلاش كنيد، او به خاطر تنبلي اش و اين كه هميشه شما بار كار او را بر دوش مي گرفتيد، دليلي براي نا مهم شمردنش پيدا مي كرد. اما وقتي موضوع به گرسنگي خودش برگشت فهميد كه اوضاع جدي است و اين جا ديگر جاي بازي نيست. معني مهم بودن را فهميد و به خود تكاني داد. شما هم از اين به بعد عواقب كار و نظر او را مستقيم به خودش برگردانيد و بي جهت بار تنبلي او را خودتان به تنهايي به دوش نكشيد. خواهيد ديد كه وقتي ببيند نتيجه اعمال ناپسندش مستقيم متوجه خودش مي شود اعمال درست براي او مهم مي شوند و ديگر همه چيز عالم برايش نامهم نمي شوند.


داستان كوتاه مسلمان واقعي

۲۶ بازديد ۰ نظر

يكي از قوانيني كه در زمان رضا شاه تصويب شد قانون روزهاي تعطيلي مغازه ها و ادارات بود. به اين ترتيب هر كس به خواست خود و بدون دليل موجّهي نمي توانست مغازه اش را ببندد. روزي رضاشاه با اتومبيلش از خياباني مي گذشت كه متوجّه شد مغازه اي بسته است. ناراحت شد و دستور داد كه صاحب آن مغازه را پيدا كنند و نزد او بياورند. كاشف به عمل آمد كه صاحب مغازه يك عرق فروش ارمني است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسيد: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته اي؟ مرد ارمني جواب داد: قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقيل است و من فكر كردم صلاح نيست در اين روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقيق داد و ديدند كه حقّ با عرق فروش ارمني است. آن وقت رضا شاه عرق فروش را مرخص كرد و رو به همراهانش كرد و گفت: در اين مملكت يك مسلمان واقعي داريم؛ آن هم قاراپط ارمني است.