اگر تپيدن دل ترجمان نميگرديد
كه ميشناخت درين تيره خاكدان غم را؟
عشق سازد ز هوس پاك، دل آدم را
دزد چون شحنه شود، امن كند عالم را
كي سبكباري ز همراهان كند غافل مرا؟
بار هر كس بر زمين ماند، بود بر دل مرا
هر كه ميبيند چو كشتي بر لب ساحل مرا
مينهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
چه حاجت است به رهبر، كه گوشهٔ چشمش
كشد چو سرمه به خويش از هزار ميل مرا
از عزيزان جهان هر كس به دولت ميرسد
آشنايي ميشود از آشنايان كم مرا
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشكل است
روي دل تا برنگرديده است، بر گردان مرا
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نيست آواز درا، قافلهٔ شبنم را
حرصي كه داشتم به شكار پري رخان
چون باز، بيش شد ز نظر دوختن مرا
در بياباني كه از نقش قدم بيش است چاه
با دو چشم بسته ميبايد سفر كردن مرا
با چنين سامان حسن اي غنچهلب انصاف نيست
از براي بوسهاي خون در جگر كردن مرا
صورت حال جهان زنگي و من آيينهام
جز كدورت نيست حاصل از دل روشن مرا
خون هزار بوسه به دل جوش ميزند
از ديدن حناي كف پاي او مرا
خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش
اي عقل واگذار به سوداي او مرا
ميداشت كاش حوصلهٔ يك نگاه دور
شوقي كه ميبرد به تماشاي او مرا
صد كاسه خون اگر چه كشيدم درين چمن
زردي نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
چو گردباد به سرگشتگي برآمدهام
نميرود دل گمره به هيچ راه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلي
نكرد چشم تو ممنون به يك نگاه مرا
آشنايي به كسي نيست درين خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
كو عشق تا به هم شكند هستي مرا
ظاهر كند به عالميان پستي مرا
تا آتش از دلم نكشد شعله چون چنار
باور نميكنند تهيدستي مرا
چون فلاخن كز وصال سنگ دستافشان شود
ميدهد رطل گران از غم سبكباري مرا
با دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را
آه اگر ميبود در خاطر تمنايي مرا
غم عالم فراوان است و من يك غنچهدل دارم
چسان در شيشهٔ ساعت كنم ريگ بيابان را؟
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي
ز دست ما نگرفته است كس گريبان را
چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
كه آزادي كند دلگير، اطفال دبستان را
بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهٔ خالي
درين موسم كه سنگ از لاله جام آورد مستان را
به هشياران فشان اين دانهٔ تسبيح را زاهد
كه ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را
مكرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
به مرگ آشنا كن به تدريج جان را
ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
ز جسم، جان گنهكار را ملالي نيست
كه دلپذير كند بيم قتل، زندان را
ز گريه ابر سيه ميشود سفيد آخر
بس است اشك ندامت سياهكاران را
ازان ز داغ نهان پرده برنميدارم
كه دست و دل نشود سرد، لالهكاران را
نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد
مكن نوميد از درگاه خود اميدواران را
همين است پيغام گلهاي رعنا
كه يك كاسه كن نوبهار و خزان را
نخلي كه از ثمر نيست، جز سنگ در كنارش
باد مراد داند، دمسردي خزان را
كار موقت به وقت است، كه چون وقت رسيد
خوابي از بند رهانيد مه كنعان را
اميد من به خاموشي، يكي ده گشت تا ديدم
كه سامان ميدهد دست از اشارت، كار لالان را
گوشي نخراشد ز صداي جرس ما
ما قافلهٔ ريگ روانيم جهان را
به ما حرارت دوزخ چه ميتواند كرد؟
اگر ز ما نستانند چشم گريان را
مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي
كه هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن را
چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟
ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد
چو بيماري كه گرداند ز تاب درد بالين را
ز افتادگي به مسند عزت رسيده است
يوسف كند چگونه فراموش چاه را؟
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
هر تپيدن قاصدي باشد دل آگاه را
دلت اي غنچه محال است سبكبار شود
تا نريزي ز بغل اين زر اندوخته را
دعوي سوختگي پيش من اي لاله مكن
ميشناسد دل من بوي دل سوخته را
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نيست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟
رشته كوتاه بود مرغ نوآموخته را
سينهها را خامشي گنجينهٔ گوهر كند
ياد دارم از صدف اين نكتهٔ سربسته را
در ديار عشق، كس را دل نميسوزد به كس
از تب گرم است اينجا شمع بالين خسته را
ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند
بيم رسوايي نباشد نامهٔ ننوشته را
زود گردد چهرهٔ بيشرم، پامال نگاه
ميرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
عالم از افسردگان يك چشم خواب آلود شد
كو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟
شد ره خوابيده بيدار و همان آسودهاند
برده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته را
بپذير عذر بادهكشان را، كه همچو موج
در دست خويش نيست عنان، آب برده را
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
دفتر مساز اين ورق باد برده را
ميكند باد مخالف، شور دريا را زياد
كي نصيحت ميدهد تسكين، دل آزرده را
ساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم
خس و خاشاك به درياي وجود آمده را
گريه بسيار بود، نو به وجود آمده را
خاك زندان بود از چرخ فرود آمده را
عيدست مرگ، دست به هستي فشانده را
پرواي باد نيست چراغ نشانده را
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟
در گريبان تا به كي ريزم گل ناچيده را؟
شبنم ز باغبان نكشد منت وصال
معشوق در كنار بود پاك ديده را
آسمان آسوده است از بيقراريهاي ما
گريهٔ طفلان نميسوزد دل گهواره را
چون آمدي به كوي خرابات بيطلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه را
شايد به جوي رفته كند آب بازگشت
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را
عقل ميزان تفاوت در ميان ميآورد
عشق در يك پله دارد كعبه و بتخانه را
شد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه
برد با خود ميهمان من چراغ خانه را
ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
كج بنا كردند از اول، قبلهٔ اين خانه را
آسمانها در شكست من كمرها بستهاند
چون نگه دارم من از نه آسيا يك دانه را
از خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟
سيل يك مهمان ناخوانده است اين ويرانه را
حسن و عشق پاك را شرم و حيا در كار نيست
پيش مردم شمع در بر ميكشد پروانه را
رحم كن بر ما سيه بختان، كه با آن سركشي
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
كم نشد از گريه اندوهي كه در دل داشتم
پاك نتوان كرد با دامان تر آيينه را
درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح
چون غنچهٔ نشكفته نسيم سحري را
خمارآلودهٔ يوسف به پيراهن نميسازد
ز پيش چشم من بردار اين ميناي خالي را
مه نو مينمايد گوشهٔ ابرو، تو هم ساقي
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالي را
جان محال است كه در جسم بود فارغبال
خواب آشفته بود مردم زنداني را
غنان سيل را هرگز شكست پل نميگيرد
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگاني را
حيات جاودان بيدوستان مرگي است پابرجا
به تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني را
به اميدي كه چون باد بهار از در درون آيي
چو گل در دست خود داريم نقد زندگاني را
شود آسان دل از جان برگرفتن در كهنسالي
كه در فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي ر