كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش دهم

۲۶ بازديد ۰ نظر

سر به گريبان خواب، از چه فرو برده‌اي ؟

بر قد روشندلان، جامه بريده است صبح

 

حاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر را

تا تو نفس مي‌كشي، تيغ كشيده است صبح

 

شمعي بس است ظلمت آيينه خانه را

رنگين شود ز يك گل خورشيد، باغ صبح

 

عيش امروز علاج غم فردا نكند

مستي شب ندهد سود به خميازه صبح

 

زان پيش كز غبار نفس بي صفا شود

لبريز كن سبوي خود از آب جوي صبح


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش هفتم

۲۷ بازديد ۰ نظر

سزاي توست چون گل گريهٔ تلخ پشيماني

كه گفت اي غنچهٔ غافل، دهن پيش صبا بگشا؟

 

شكايت نامهٔ ما سنگ را در گريه مي‌آرد

مهياي گرستن شو، دگر مكتوب ما بگشا

 

ميان اگر نكني باز، اختيار از توست

به حق خندهٔ گل كز جبين گره بگشا!

 

با نامرادي از همه كس زخم مي‌خوريم

اين واي اگر سپهر رود بر مراد ما

 

در رزمگه، برهنه چو شمشير مي‌رويم

در دست دشمن است سلاح نبرد ما

 

تا دور ازان لب شكرين همچو ني شديم

ترجيع بند ناله بود، بند بند ما

 

شيوهٔ ما سخت جانان نيست اظهار ملال

لاله‌ها بي‌داغ مي‌رويند از كهسار ما

 

گريه بر حال كسان بيشتر از خود داريم

بر مراد دگران سير كند اختر ما

 

يارب، كه دعا كرد كه چون قافلهٔ موج

آسايش منزل نبود در سفر ما

 

مادر از فرزند ناهموار خجلت مي‌كشد

خاك سر بالا نيارد كرد از تقصير ما

 

همطالع بيديم درين باغ، كه باشد

سر پيش فكندن، ثمر پيشرس ما

 

گردبادي را كه مي‌بيني درين دامان دشت

روح مجنون است مي‌آيد به استقبال ما

 

اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است

آنجاكه تويي، در چه حساب است دل ما

 

هر چند از بلاي خدا مي‌رمند خلق

دل را به آن بلاي خدا داده‌ايم ما

 

هستي ز ما مجوي، كه در اولين نفس

اين گرد را به باد فنا داده‌ايم ما

 

چون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟

ترك قدح ز بيم عسس كرده‌ايم ما

 

بار گران، سبك به اميد فكندن است

عمري است بر اميد عدم زنده‌ايم ما

 

روشن شود چراغ دل ما ز يكديگر

چون رشته‌هاي شمع به هم زنده‌ايم ما

 

نارساييهاي طالع مانع است از اتحاد

ورنه با موي ميان يار همتابيم ما

 

بر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار

ماهيان بي‌زبان عالم آبيم ما

 

چون حباب از يكدلان باده نابيم ما

از هواداران پابرجاي اين آبيم ما

 

بلبلان در راه ما بيهوده مي‌ريزند خار

ديده‌اي از دامن گل پاكتر داريم ما

 

از غبار كاروان چون چشم برداريم ما؟

چون مه كنعان عزيزي در سفر داريم ما

 

هر كه پا كج مي‌گذارد، ما دل خود مي‌خوريم

شيشهٔ ناموس عالم در بغل داريم ما

 

صاحب نامند از ما عالم و ما تيره‌روز

طالع برگشتهٔ نقش نگين داريم ما

 

هيچ كس را دل نمي‌سوزد به درد ما، مگر

در سواد آفرينش، چشم بيماريم ما؟

 

آنچه ما از دلسياهي با جواني كرده‌ايم

هرچه با ما مي‌كند پيري، سزاواريم ما

 

نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را

شمع از خاكستر پروانه مي‌ريزيم ما

 

از شبيخون خمار صبحدم آسوده‌ايم

مستي دنباله دار چشم خوبانيم ما

 

چشم ما چون زاهدان بر ميوهٔ فردوس نيست

تشنهٔ بويي ازان سيب زنخدانيم ما

 

از حجاب عشق نتوانيم بالا كرد سر

در تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم ما

 

با رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است

هر كه شد ديوانه، چون زنجير همپاييم ما

 

در گرفتاري ز بس ثابت‌قدم افتاده‌ايم

برنخيزد ناله از زنجير در زندان ما

 

فيض ما ديوانگان كم نيست از ابر بهار

خوشه بندد دانهٔ زنجير در زندان ما

 

رزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب

ميزبان ماست هر كس مي‌شود مهمان ما

 

از بال و پر غبار تمنا فشانده‌ايم

بر شاخ گل گران نبود آشيان ما

 

روزگاري است كه در دير مغان مي‌ريزد

آب بر دست سبو، گريهٔ مستانه ما

 

نسيم صبح فنا تيغ بر كف استاده است

نفس چگونه بر آرد چراغ هستي ما؟

 

پيري و طفل‌مزاجي به هم آميخته‌ايم

تا شب مرگ به آخر نرسد بازي ما

 

غنچهٔ دلگير ما را برگ شكرخند نيست

اي نسيم عافيت، شبگير كن از كوي ما

 

هرچند ديده‌ها را، ناديده مي‌شماري

هر جا كه پاگذاري، فرش است ديدهٔ ما

 

گفتيم وقت پيري، در گوشه‌اي نشينيم

شد تازيانهٔ حرص، قد خميدهٔ ما

 

خوش بود در قدم صافدلان جان دادن

كاش در پاي خم مي‌شكند شيشهٔ ما

 

ما از تو جداييم به صورت، نه به معني

چون فاصلهٔ بيت بود فاصلهٔ ما

 

مهرهٔ گل، پي بازيچهٔ اطفال خوش است

دل صد پاره بود سبحهٔ صد دانهٔ ما

 

تيره روزيم، ولي شب همه شب مي‌سوزد

شمع كافوري مهتاب به ويرانهٔ ما

 

تو پا به دامن منزل بكش كه تا دامن

هزار مرحله دارد شكسته‌پايي ما

 

دولت بيدار اگر يك چند بيخوابي كشيد

كرد در ايام بخت ما، قضاي خوابها

 

مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او

كه چون خورشيد طالع شد، نهان گردند كوكبها

 

به يك كرشمه كه در كار آسمان كردي

هنوز مي‌پرد از شوق، چشم كوكبها

 

گفتگوي كفر و دين آخر به يك جا مي‌كشد

خواب يك خواب است و باشد مختلف تعبيرها

 

بر كلاه خود حباب‌آسا چه مي‌لرزي، كه شد

تاج شاهان، مهرهٔ بازيچهٔ تقديرها

 

تا كرد ترك مي دلم، يك شربت آب خوش نخورد

بيمار شد طفل يتيم، از اختلاف شيرها

 

نمي‌بود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين

اگر مي‌داشت آوازي، شكست شيشهٔ دلها

 

دلم به پاكي دامان غنچه مي‌لرزد

كه بلبلان همه مستند و باغبان تنها

 

صحبت غنيمت است به هم چون رسيده‌ايم

تا كي دگر به هم رسد اين تخته‌پاره‌ها

 

نيست صائب ملك تنگ بي‌غمي جاي دو شاه

زين سبب طفلان جدل دارند با ديوانه‌ها

 

چو فرد آينه با كاينات يكرو باش

كه شد سياه رخ كاغذ از دوروييها

 

جز اين كه داد سر خويش را به باد حباب

چه طرف بست ندانم ز پوچ‌گوييها؟

 

چنان كه شير كند خواب طفل را شيرين

فزود غفلت من از سفيدموييها


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش هشتم

۲۵ بازديد ۰ نظر

نمي‌خلد به دلي نالهٔ شكايت من

شكست شيشه من بي‌صداست همچو حباب

 

از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است

در درون خانه‌اش ماه است و بيرون آفتاب

 

بهشت بر مژه تصوير مي‌كند مهتاب

پياله را قدح شير مي‌كند مهتاب

 

فروغ صحبت روشندلان غنيمت دان

پياله گير كه شبگير مي‌كند مهتاب

 

ايمني جستم ز ويراني، ندانستم كه چرخ

گنج خواهد خواست جاي باج ازين ملك خراب

 

شاه و گدا به ديدهٔ دريادلان يكي است

پوشيده است پست و بلند زمين در آب

 

از چشم نيم‌مست تو با يك جهان شراب

ما صلح مي‌كنيم به يك سرمه دان شراب !

 

من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم

اي واي اگر قدم ننهد در ميان شراب

 

به احتياط ز دست خضر پياله بگير

مباد آب حياتت دهد به جاي شراب !

 

مجوي در سفر بيخودي مقام از من

كه در محيط، كمر باز مي‌كند سيلاب

 

بود ز وضع جهان هايهاي گريهٔ من

ز سنگلاخ فغان ساز مي‌كند سيلاب

 

من آن شكسته بنايم درين خراب آباد

كه در خرابي من ناز مي‌كند سيلاب

 

اهل همت را مكرر دردسر دادن خطاست

آرزوي هر دو عالم را ازو يكجا طلب

 

آبرو در پيش ساغر ريختن دون‌همتي است

گردني كج مي‌كني، باري مي از مينا طلب

 

معيار دوستان دغل، روز حاجت است

قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش پنجم

۲۵ بازديد ۰ نظر

مي‌شوم گل، در گريبان خار مي‌افتد مرا

غنچه مي‌گردم، گره در كار مي‌افتد مرا

 

بس كه دارم انفعال از بي‌وجوديهاي خويش

آب گردم چون كسي از خاك بردارد مرا

 

چندان كه پا ز كوي خرابات مي‌كشم

آب روان حكم قضا مي‌برد مرا

 

غمگين نيم كه خلق شمارند بد مرا

نزديك مي‌كند به خدا، دست رد مرا

 

ز زندگاني خود، چرخ سير كرد مرا

دم فسردهٔ اين پير، پير كرد مرا

 

گرفت نفس غيور اختيار از دستم

مدد كنيد كه كافر اسير كرد مرا!

 

خانه بر دوش‌تر از ابر بهاران بودم

لنگر درد تو، چون كوه گران كرد مرا

 

سبك از عقل به يك رطل گران كرد مرا

صحبت پير خرابات جوان كرد مرا

 

گر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم

طرفي نيست درين عالم نامرد مرا

 

وادي پيموده را از سر گرفتن مشكل است

چون زليخا، عشق مي‌ترسم جوان سازد مرا

 

مي‌كنم در جرعهٔ اول سبكبارش ز غم

چون سبو هر كس كه بار دوش مي‌سازد مرا

 

فيض صبح زنده‌دل بيش است از دلهاي شب

مرگ پيران از جوانان بيشتر سوزد مرا

 

برنمي‌آيم به رنگي هر زمان چون نوبهار

سرو آزادم كه دايم يك قبا باشد مرا

 

تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار

در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا

 

چون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟

خون دل چندان نمي‌يابم كه بس باشد مرا

 

در طريقت، بار هر كس را كه نگرفتم به دوش

چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا

 

قامت خم برد آرام و قرار از جان من

خواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مرا

 

نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود

حيف ازان عمري كه صرف باغباني شد مرا

 

ز من به نكتهٔ رنگين چون لاله قانع شو

كه از براي درودن نكشته‌اند مرا

 

فناي من به نسيم بهانه‌اي بندست

به خاك با سر ناخن نوشته‌اند مرا

 

نيست جز پاكي دامن گنهم چون مه مصر

كو عزيزي كه برون آورد از بند مرا؟

 

فغان كه همچو قلم نيست از نگون‌بختي

به غير روسيهي حاصل از سجود مرا

 

چون گل، درين حديقه كه جاي قرار نيست

برگ نشاط، برگ سفر مي‌شود مرا

 

نيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن

خون دل از پيالهٔ زر مي‌دهد مرا

 

مانند لاله، سوخته ناني است روزيم

آن هم فلك به خون جگر مي‌دهد مرا

 

روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش كرد

طفل بدخويم، شكر در شير مي‌بايد مرا

 

از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس

خلوتي چون غنچهٔ تصوير مي‌بايد مرا

 

برنمي‌دارد به رغم من، نظر از خاك راه

مي‌فشاند بر زمين جامي كه مي‌بايد مرا

 

گران نيم به خريدار از سبكروحي

به سيم قلب، چو يوسف توان خريد مرا

 

ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم

كه صبح وصل شود ديدهٔ سفيد مرا

 

پيري مرا به گوشهٔ عزلت دليل شد

بال شكسته شد به قفس راهبر مرا

 

عشقم چنان ربود كه دنيا و آخرت

افتاد چون دو قطرهٔ اشك از نظر مرا

 

بس كه ديدم سردمهري از نسيم نوبهار

باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا

 

بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل

يارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!

 

عمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار

مي‌كند ساز از براي محفل ديگر مرا

 

پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه

مي‌كشد دست حمايت شمع مغرور مرا

 

تا در كمند رشتهٔ هستي فتاده‌ام

دل خوردن است كار چو عقد گهر مرا

 

سيل از ويرانهٔ من شرمساري مي‌برد

نيست جز افسوس در كف، خانه‌پرداز مرا

 

از نوازش، منت روي زمين دارد به من

چرخ سنگين‌دل زند گر بر زمين ساز مرا

 

مي‌كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق

گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا

 

مرا ز كوي خرابات، پاي رفتن نيست

مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا

 

چنان ز تنگي اين بوستان در آزارم

كه صبح عيد بود روي گلفروش مرا

 

گر بداني چه قدر تشنهٔ ديدار توام

خواهي آمد عرق‌آلود به آغوش مرا!

 

شب زلف سيه افسانهٔ خوابم شدهبود

ساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مرا

 

نكرده بود تماشا هنوز قامت راست

كه شد خرام تو سيلاب عقل و هوش مرا


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش ششم

۲۷ بازديد ۰ نظر

اگر تپيدن دل ترجمان نمي‌گرديد

كه مي‌شناخت درين تيره خاكدان غم را؟

 

عشق سازد ز هوس پاك، دل آدم را

دزد چون شحنه شود، امن كند عالم را

 

كي سبكباري ز همراهان كند غافل مرا؟

بار هر كس بر زمين ماند، بود بر دل مرا

 

هر كه مي‌بيند چو كشتي بر لب ساحل مرا

مي‌نهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا

 

چه حاجت است به رهبر، كه گوشهٔ چشمش

كشد چو سرمه به خويش از هزار ميل مرا

 

از عزيزان جهان هر كس به دولت مي‌رسد

آشنايي مي‌شود از آشنايان كم مرا

 

دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشكل است

روي دل تا برنگرديده است، بر گردان مرا

 

شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر

نيست آواز درا، قافلهٔ شبنم را

 

حرصي كه داشتم به شكار پري رخان

چون باز، بيش شد ز نظر دوختن مرا

 

در بياباني كه از نقش قدم بيش است چاه

با دو چشم بسته مي‌بايد سفر كردن مرا

 

با چنين سامان حسن اي غنچه‌لب انصاف نيست

از براي بوسه‌اي خون در جگر كردن مرا

 

صورت حال جهان زنگي و من آيينه‌ام

جز كدورت نيست حاصل از دل روشن مرا

 

خون هزار بوسه به دل جوش مي‌زند

از ديدن حناي كف پاي او مرا

 

خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش

اي عقل واگذار به سوداي او مرا

 

مي‌داشت كاش حوصلهٔ يك نگاه دور

شوقي كه مي‌برد به تماشاي او مرا

 

صد كاسه خون اگر چه كشيدم درين چمن

زردي نرفت چون گل رعنا ز رو مرا

 

چو گردباد به سرگشتگي برآمده‌ام

نمي‌رود دل گمره به هيچ راه مرا

 

هزار لطف طمع داشتم ز ساده‌دلي

نكرد چشم تو ممنون به يك نگاه مرا

 

آشنايي به كسي نيست درين خانه مرا

نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا

 

كو عشق تا به هم شكند هستي مرا

ظاهر كند به عالميان پستي مرا

 

تا آتش از دلم نكشد شعله چون چنار

باور نمي‌كنند تهيدستي مرا

 

چون فلاخن كز وصال سنگ دست‌افشان شود

مي‌دهد رطل گران از غم سبكباري مرا

 

با دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را

آه اگر مي‌بود در خاطر تمنايي مرا

 

غم عالم فراوان است و من يك غنچه‌دل دارم

چسان در شيشهٔ ساعت كنم ريگ بيابان را؟

 

اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي

ز دست ما نگرفته است كس گريبان را

 

چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري

كه آزادي كند دلگير، اطفال دبستان را

 

بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهٔ خالي

درين موسم كه سنگ از لاله جام آورد مستان را

 

به هشياران فشان اين دانهٔ تسبيح را زاهد

كه ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را

 

مكرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها

ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را

 

چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد

به مرگ آشنا كن به تدريج جان را

 

ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟

چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟

 

ز جسم، جان گنهكار را ملالي نيست

كه دلپذير كند بيم قتل، زندان را

 

ز گريه ابر سيه مي‌شود سفيد آخر

بس است اشك ندامت سياهكاران را

 

ازان ز داغ نهان پرده برنمي‌دارم

كه دست و دل نشود سرد، لاله‌كاران را

 

نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد

مكن نوميد از درگاه خود اميدواران را

 

همين است پيغام گلهاي رعنا

كه يك كاسه كن نوبهار و خزان را

 

نخلي كه از ثمر نيست، جز سنگ در كنارش

باد مراد داند، دمسردي خزان را

 

كار موقت به وقت است، كه چون وقت رسيد

خوابي از بند رهانيد مه كنعان را

 

اميد من به خاموشي، يكي ده گشت تا ديدم

كه سامان مي‌دهد دست از اشارت، كار لالان را

 

گوشي نخراشد ز صداي جرس ما

ما قافلهٔ ريگ روانيم جهان را

 

به ما حرارت دوزخ چه مي‌تواند كرد؟

اگر ز ما نستانند چشم گريان را

 

مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي

كه هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن را

 

چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟

ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را

 

دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد

چو بيماري كه گرداند ز تاب درد بالين را

 

ز افتادگي به مسند عزت رسيده است

يوسف كند چگونه فراموش چاه را؟

 

غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است

هر تپيدن قاصدي باشد دل آگاه را

 

دلت اي غنچه محال است سبكبار شود

تا نريزي ز بغل اين زر اندوخته را

 

دعوي سوختگي پيش من اي لاله مكن

مي‌شناسد دل من بوي دل سوخته را

 

غم مردن نبود جان غم اندوخته را

نيست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را

 

چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟

رشته كوتاه بود مرغ نوآموخته را

 

سينه‌ها را خامشي گنجينهٔ گوهر كند

ياد دارم از صدف اين نكتهٔ سربسته را

 

در ديار عشق، كس را دل نمي‌سوزد به كس

از تب گرم است اين‌جا شمع بالين خسته را

 

ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند

بيم رسوايي نباشد نامهٔ ننوشته را

 

زود گردد چهرهٔ بي‌شرم، پامال نگاه

مي‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته را

 

عالم از افسردگان يك چشم خواب آلود شد

كو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟

 

شد ره خوابيده بيدار و همان آسوده‌اند

برده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته را

 

بپذير عذر باده‌كشان را، كه همچو موج

در دست خويش نيست عنان، آب برده را

 

مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را

دفتر مساز اين ورق باد برده را

 

مي‌كند باد مخالف، شور دريا را زياد

كي نصيحت مي‌دهد تسكين، دل آزرده را

 

ساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم

خس و خاشاك به درياي وجود آمده را

 

گريه بسيار بود، نو به وجود آمده را

خاك زندان بود از چرخ فرود آمده را

 

عيدست مرگ، دست به هستي فشانده را

پرواي باد نيست چراغ نشانده را

 

چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟

در گريبان تا به كي ريزم گل ناچيده را؟

 

شبنم ز باغبان نكشد منت وصال

معشوق در كنار بود پاك ديده را

 

آسمان آسوده است از بيقراري‌هاي ما

گريهٔ طفلان نمي‌سوزد دل گهواره را

 

چون آمدي به كوي خرابات بي‌طلب

بر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه را

 

شايد به جوي رفته كند آب بازگشت

چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را

 

عقل ميزان تفاوت در ميان مي‌آورد

عشق در يك پله دارد كعبه و بتخانه را

 

شد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه

برد با خود ميهمان من چراغ خانه را

 

ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست

كج بنا كردند از اول، قبلهٔ اين خانه را

 

آسمانها در شكست من كمرها بسته‌اند

چون نگه دارم من از نه آسيا يك دانه را

 

از خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟

سيل يك مهمان ناخوانده است اين ويرانه را

 

حسن و عشق پاك را شرم و حيا در كار نيست

پيش مردم شمع در بر مي‌كشد پروانه را

 

رحم كن بر ما سيه بختان، كه با آن سركشي

شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را

 

كم نشد از گريه اندوهي كه در دل داشتم

پاك نتوان كرد با دامان تر آيينه را

 

درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح

چون غنچهٔ نشكفته نسيم سحري را

 

خمارآلودهٔ يوسف به پيراهن نمي‌سازد

ز پيش چشم من بردار اين ميناي خالي را

 

مه نو مي‌نمايد گوشهٔ ابرو، تو هم ساقي

چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالي را

 

جان محال است كه در جسم بود فارغبال

خواب آشفته بود مردم زنداني را

 

غنان سيل را هرگز شكست پل نمي‌گيرد

نگردد قد خم مانع، شتاب زندگاني را

 

حيات جاودان بي‌دوستان مرگي است پابرجا

به تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني را

 

به اميدي كه چون باد بهار از در درون آيي

چو گل در دست خود داريم نقد زندگاني را

 

شود آسان دل از جان برگرفتن در كهنسالي

كه در فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي ر


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش سوم

۲۶ بازديد ۰ نظر

در سر مستي گر از زانوي من بالين كني

بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا

 

از نگاه خشك، منع چشم من انصاف نيست

دست گل چيدن ندارم، خار ديوارم ترا

 

آنقدر همرهي از طالع خود مي‌خواهم

كه پر از بوسه كنم چاه زنخدان ترا!

 

خنده چون ميناي مي كم كن، كه چون خالي شدي

مي‌گذارد چرخ بر طاق فراموشي ترا

 

آنچنان كز خط سواد مردمان روشن شود

سرمه گوياتر كند چشم سخنگوي ترا

 

در گشاد كار خود مشكل‌گشايان عاجزند

شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را

 

يك ره اي آتش به فرياد سپند من برس

در گره تا چند بندم ناله و فرياد را؟

 

چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم

آشيان كردم تصور، خانهٔ صياد را

 

دريا بغل گشاده به ساحل نهاد روي

ديگر كدام سيل گسسته است بند را؟

 

مي زير دست خود نكند هوشمند را

پرواي سيل نيست زمين بلند را

 

يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است

به چه اميد به بازار رساند خود را؟

 

هوشمندي كه به هنگامهٔ مستان افتد

مصلحت نيست كه هشيار نمايد خود را

 

راه خوابيده رسانيد به منزل خود را

نرساندي تو گرانجان به در دل خود را

 

نهان از پرده‌هاي چشم مي‌گريم، نه آن شمعم

كه سازم نقل مجلس، گريهٔ مستانهٔ خود را

 

فرو خوردم ز غيرت گريهٔ مستانهٔ خود را

فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را

 

دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بيگانگي است

يا بسوازن، يا به مي ده جبه و دستار را

 

چشم ترا به سرمه كشيدن چه حاجت است؟

كوته كن اين بهانهٔ دنباله‌دار را!

 

از همان راهي كه آمد گل، مسافر مي‌شود

باغبان بيهوده مي‌بندد در گلزار را

 

چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است

پرواي باد نيست چراغ مزار را

 

ز دلسياهي آب حيات مي‌آيد

كه تشنه سر به بيابان دهد سكندر را

 

شكوه مهر خامشي مي‌خواست گيرد از لبم

ريختم در شيشه باز اين بادهٔ پرزور را

 

ريشهٔ نخل كهنسال از جوان افزونترست

بيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را

 

در دل آهن كند فرياد مظلومان اثر

ناله از زندانيان افزون بود زنجير را

 

كشور ديوانگي امروز معمور از من است

من بپا دارم بناي خانهٔ زنجير را!


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش چهارم

۲۹ بازديد ۰ نظر

از هايهاي گريهٔ من، چون صداي آب

خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را

 

ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن

رخنهٔ زندان كند دلگيرتر محبوس را

 

دوام عشق اگر خواهي، مكن با وصل آميزش

كه آب زندگي هم مي‌كند خاموش آتش را

 

اين زمان در زير بار كوه منت مي‌روم

من كه مي‌دزديدم از دست نوازش دوش را

 

يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه كن

بيش ازين در پا ميفكن خاكسار خويش را

 

پرواز من به بال و پر توست، زينهار

مشكن مرا كه مي‌شكني بال خويش را

 

هر سر موي تو از غفلت به راهي مي‌رود

جمع كن پيش از گذشتن كاروان خويش را

 

كاش وقت آمدن واقف ز رفتن مي‌شدم

تا چو ني در خاك مي‌بستم ميان خويش را

 

دل را حيات از نفس آرميده است

بيماري نسيم دهد جان، چراغ را

 

به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل

زهي خجلت كه معشوقش كند بيدار عاشق را

 

خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخان

همچو شبنم از هوا گيرند چشم پاك را

 

اين زمان بي‌برگ و بارم، ورنه از جوش ثمر

منت دست نوازش بود بر من سنگ را

 

كم نشد از گريهٔ مستانه، خواب غفلتم

سيل نتوانست كند از جاي خود اين سنگ را

 

با تهي‌چشمان چه سازد نعمت روي زمين؟

سيري از خرمن نباشد ديدهٔ غربال را

 

بر جرم من ببخش كه آورده‌ام شفيع

اشك ندامت و عرق انفعال را

 

ده در شود گشاده، شود بسته چون دري

انگشت ترجمان زبان است لال را

 

هر چند حسن را خطر از چشم پاك نيست

پنهان ز آب و آينه كن آن جمال را

 

از كوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم

نشكسته است آبله در زير پا مرا

 

غافل مشو كه وقت شناسان نوبهار

چون لاله بر زمين ننهادند جام را

 

در گردش آوريد مي لعل‌فام را

زين بيش خشك لب مپسنديد جام را

 

دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره‌اي است

رنگ برگ خويش باشد ميوه‌هاي خام را

 

پاي به خواب رفتهٔ كوه تحملم

نتوان به تيغ كرد ز دامن جدا مرا

 

بوسه را در نامه مي‌پيچد براي ديگران

آن كه مي‌دارد دريغ از عاشقان پيغام را

 

ازان چون موي آتش ديده يك دم نيست آرامم

كه آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم را

 

كسي به موي نياويخته است خرمن گل

غم ميان تو دارد به پيچ و تاب مرا

 

جنون به باديه پرورده چون سراب مرا

سواد شهر بود آيهٔ عذاب مرا

 

به دامان قيامت پاك نتوان كرد خون من

همين جا پاك كن اي سنگدل با خود حسابم را

 

سياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!

كه همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا

 

نيست ممكن راه شبنم را به رنگ و بو زدن

اين كشش از عالم بالاست مجذوب مرا

 

درين ستمكده آن شمع تيره روزم من

كه انتظار نسيم سحر گداخت مرا

 

مكش ز دست من آن ساعد نگارين مرا

كه خون ز دست تو بسيار در دل است مرا

 

جنون دوري من بيش مي‌شود از سنگ

درين ستمكده حال فلاخن است مرا

 

گر چه چون آبله بر هر كف پا بوسه زدم

رهروي نيست درين راه كه نشكست مرا

 

منم آن نخل خزان ديده كز اسباب جهان

هيچ در بار به جز برگ سفر نيست مرا

 

همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است

گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مرا

 

زنگيان دشمن آيينهٔ بي‌زنگارند

طمع روي دل از تيره‌دلان نيست مرا

 

روزگاري است كه با ريگ روان همسفرم

مي‌روم راه و ز منزل خبري نيست مرا

 

گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم

از جهان جز گره دل ثمري نيست مرا

 

آن نفس باخته غواص جگرسوخته‌ام

كه بجز آبلهٔ دل، گهري نيست مرا

 

ز فيض سرمهٔ حيرت درين تماشاگاه

يكي شده است چو آيينه خوب و زشت مرا

 

درين بساط، من آن آدم سيه‌كارم

كه فكر دانه برآورد از بهشت مرا

 

به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان كرد

كجا فريب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟

 

چو برگ، بر سر حاصل نمي‌توان لرزيد

كجاست سنگ، كه دل از ثمر گرفت مرا


سخن زيبا و پر معنايي از جلال آل احمد

۲۶ بازديد ۰ نظر

 

هر چقدر ما ايراني‌ها شلنگ قليان به دست داريم اين غربي‌ها كتاب در دست دارند و كتاب جزء لاينفك زندگى اين مردم است ... 

ما چوب حماقت‌مان را ميخوريم آنها نان لياقتشان را!

 

__جلال آل احمد__ 


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش اول

۲۷ بازديد ۰ نظر

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است

شراب خوردن ما شيشه خوردن است اينجا

 

پردهٔ شرم است مانع در ميان ما و دوست

شمع را فانوس از پروانه مي‌سازد جدا

 

مي‌كند روز سيه بيگانه ياران را ز هم

خضر در ظلمات مي‌گردد ز اسكندر جدا

 

از دل خونگرم ما پيكان كشيدن مشكل است

چون توان كردن دو يكدل را ز يكديگر جدا؟

 

مي‌شوند از سردمهري، دوستان از هم جدا

برگ‌ها را مي‌كند فصل خزان از هم جدا

 

تا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش من

مي‌شود نزديك منزل كاروان از هم جدا

 

از متاع عاريت بر خود دكاني چيده‌ام

وام خود خواهد ز من هر دم طلبكاري جدا

 

چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند

چرخ سنگين‌دل ز من هر دم كند ياري جدا

 

به رنگ زرد قناعت كن از رياض جهان

كه رنگ سرخ به خون جگر شود پيدا

 

ز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشن

كه وقت چيدن گل، باغبان شود پيدا

 

ز ابر دست ساقي جسم خشكم لاله زاري شد

كه در دل هر چه دارد خاك، از باران شود پيدا

 

چنين كه همت ما را بلند ساخته‌اند

عجب كه مطلب ما در جهان شود پيدا

 

من آن وحشي غزالم دامن صحراي امكان را

كه مي‌لرزم ز هر جانب غباري مي‌شود پيدا

 

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم

كه صد درياي آتش از شراري مي‌شود پيدا


تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش دوم

۲۶ بازديد ۰ نظر

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد

كه هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا را

 

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد

به يوسف مي‌توان بخشيد تقصير زليخا را

 

نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا مي‌برد ما را

به گلشن لذت ترك تماشا مي‌برد ما را

 

مكن تكليف همراهي به ما اي سيل پا در گل

كه دست از جان خود شستن به دريا مي‌برد ما را

 

چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم

اشك وداع شبنم، بيدار كرد ما را

 

نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملال

طعمهٔ خاك شود هر كه فشاند ما را

 

اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي‌كند ما را

جوانمردست درد عشق، پيدا مي‌كند ما را

 

ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!

كه در هر گردشي مست تماشا مي‌كند ما را

 

به ماه مصر ز يك پيرهن مضايقه كرد

چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟

 

چو تخم سوخته كز ابر تازه شد داغش

ز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را

 

چنان به فكر تو در خويشتن فرو رفتيم

كه خشك شد چو سبو دست زير سر ما را

 

فغان كز پوچ مغزي چون جرس در وادي امكان

سرآمد عمر در فرياد بي‌فريادرس مارا

 

تا مي‌توان گرفتن، اي دلبران به گردن

در دست و پا مريزيد، خون حلال ما را

 

كه مي‌آيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟

كه مي‌پرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟

 

ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي

توان در چشم موري كرد خرمن حاصل ما را

 

كمان بيكار گردد چون هدف از پاي بنشيند

نه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما را

 

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست

نبسته است كسي شاهراه دلها را

 

نسيم صبح از تاراج گلزار كه مي‌آيد؟

كه مرغان كاسهٔ دريوزه كردند آشيانها را

 

دل منه بر اختر دولت كه در هر صبحدم

مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را

 

عشق در كار دل سرگشتهٔ ما عاجزست

بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را

 

طاعت زهاد را مي‌بود اگر كيفيتي

مهر مي‌زد بر دهن خميازهٔ محراب را

 

اي گل كه موج خنده‌ات از سرگذشته است

آماده باش گريهٔ تلخ گلاب را

 

چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياه

كز سكندر، خضر مي‌نوشد نهاني آب را

 

عنان به دست فرومايگان مده زنهار

كه در مصالح خود خرج مي‌كنند ترا

 

طالعي كو، كه گشايم در گلزار ترا؟

مغرب بوسه كنم مشرق گفتار ترا

 

دست از جهان بشوي كه اطفال حادثات

افشانده‌اند ميوهٔ اين شاخ پست را

 

دنيا به اهل خويش ترحم نمي‌كند

آتش امان نمي‌دهد آتش‌پرست را

 

شبنم نكرد داغ دل لاله را علاج

نتوان به گريه شست خط سرنوشت را

 

به دشواري زليخا داد از كف دامن يوسف

به آساني من از كف چون دهم دامان فرصت را؟

 

ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند

شكنجه‌اي است فقيران بي‌بضاعت را

 

درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها

كناره‌گير و غنيمت شمار عزلت را