كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

خون من ضامن ديدار تو شايد بشود ...

۶۵ بازديد ۰ نظر

بيستون هيچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و بايد بشود

زده‌ام زير غزل، حال و هوايم ابريست
هيچ‌كس مانع اين بغض نبايد بشود

بي گلايل به در خانه‌تان آمده‌ام
نكند در نظر اهل محل بد بشود ؟

تُف به اين مرگ كه پيشاني ما را خط زد
ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود

ناگهان آمد و زد، آمد و كشت، آمد و برد
- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود -

تيشه برداشته‌ام ريشه‌ي خود را بزنم
شايد افسانه‌ي من نيز زبان‌زد بشود

باز هم تيغ و رگ و ... مرگ برم داشته است
خون من ضامن ديدار تو شايد بشود ...

........................
حامد بهاروند



موسم مستي

۷۰ بازديد ۰ نظر
موسم مستي

رسيد موسم مستي به زير چرخ كبود
دلا منال ز دنيا و هر چه بود و نبود

غنيمتي شمُر اي دوست اين دو روزة عمر
گر عاشقي نكني لاجرم شوي نابود

چنان بكوش به دنيا كه زندگي برجاست
چنان به فكر سفر چون بُوَد شب موعود

به‌دست‌خويش‌مزن‌تيشه براصالت خويش
نبرده‌اند خلايق از اين زدنها سود

چرا و تا به كجا مي‌روي چنين مغرور؟
نديده‌اي تو درختان پر ثمر به سجود

بري شكايت دنيا اگر به اهل خرد
تمام عمر شوي نزد عاقلان مطرود

به خوبرويي و خُلق خوش و كلامي نيك
رضايت تو و ايزد كه عالمي خشنود

تو نيك‌بختي خود با كَرَم به دست آور
چنانچه هست بسي عاشقان طالب جود

نداي يا مدد از كوي دوست مي‌شنوم
برس به داد دل “عابد” اين زمان معبود

.................................
غلام عباس سپاس‌دار



سينه ام اين روزها بوي شقايق مي دهد

۷۱ بازديد ۰ نظر
 سينه ام اين روزها بوي شقايق مي دهد

داغ از نوعي كه من ديدم تو را دق مي دهد

 «او» كه اخمت را گرفت و خنده تقديم تو كرد

آه را مي گيرد از من جاش هق هق مي دهد

 برگ هايم ريخت بر روي زمين؛ يعني درخت

خود به مرگ خويشتن راي موافق مي دهد

 چشمهايت يك سوال تازه مي پرسد ولي

چشمهايم پاسخت را مثل سابق مي دهد

 زندگي توي قفس يا مرگ بيرون از قفس ؟

دومي ! چون اولي دارد مرا دق مي دهد
.........................
 كاظم بهمني






عذر ميخواهم

۶۸ بازديد ۰ نظر
عذر ميخواهم

ارتباطي ساده و بي دردسر مي خواستي

رازداري مطمئن از هر نظر ميخواستي

عاشقي با چشم و گوش بسته منظور تو بود ؟

يا غلامي گيج و لال و كور و كر ميخواستي؟

بوسه نه! همخوابه نه! حتي قراري ساده نه!

دفتري از خاطرات بي خطر ميخواستي!

سن من از اين ادا اطوارها ديگر گذشت!

مردِ كامل بودم اما تو پسر ميخواستي!

گفته بودم كار من عمري شبيخون بوده است!

از من اما جنگجويي بي جگر ميخواستي!

عذر ميخواهم! بلانسبت! ولي با اين حساب –

احتمالاً جاي خاطرخواه ‘ خر مي خواستي!
..........................
اصغر عظيمي مهر


جنگلي سبزم

۶۶ بازديد ۰ نظر
جنگلي سبزم


جنگلي سبزم ولي كم كم كويرم مي كني

من ميانسالم ؛ تو داري زود پيرم مي كني

نيمه جانم كرده اي در بازي جنگ و گريز

آخر از اين نيمه جانم نيز سيرم مي كني

اين مطيع محض دست از پا خطا كي كرده است؟

پس چرا بي هيچ جرمي دستگيرم مي كني؟

سالها سرحلقه ي بزم رفيقان بوده ام

رفته رفته داري اما گوشه گيرم مي كني!

تا به حال از من كسي شعر بدي نشنيده است

آخرش از اين نظر هم بي نظيرم مي كني !

من همان سرباز از لشكر جدا افتاده ام

مي كُشي يكباره آيا ‘ يا اسيرم مي كني؟

.................................

اصغر عظيمي مهر


عزيزي از عزيزاني

۷۲ بازديد ۰ نظر

عزيزي از عزيزاني


سلامي كردم و دادي جوابم را به آساني

چرا اكنون كه محتاجم مرا از خويش مي‌راني

شنيدم گفته بودي در ميان عاشقان ميرم

نمي‌دانم چه بد كردم مرا ديوانه مي‌داني

هميشه گوشه قلبت مرا كاشانه مي‌دادي

عجب‌دارم كه درجنگي، رجزدر حمله‌مي‌خواني

به وقت بي‌كسي با دوستانت آشنا كردي

يقين دارم كنون زين كرده‌ات با من پشيماني

به جمع دوستان بودم سرآمد در نظر بازي

گواهي مي‌دهد چشمت كه هستم عين ناداني

به هر جايي و هر كاري مرا اسرار مي‌گفتي

ولي هر كرده‌ات باشد هم اينك سرّ پنهاني

شكوه و شوكتم دادي، بزرگ و مهترم كردي

نه نامي مانده از خويشم، نه دارم لقمه ناني

بلند آوازه و نامي شدم روزي كه دل دادي

دل و جان هستي و دينم چرا بيهوده بستاني

شكايت كي كند “عابد” ز دست مردم جاهل

بسي گفتند و مي‌گويند عزيزي از عزيزاني

.......................
غلام عباس سپاس‌دار



زندگي دفتري از خاطره هاست...

۶۸ بازديد ۰ نظر

زندگي دفتري از خاطره هاست

خاطراتي شيرين خاطراتي مغشوش


خاطراتي كه ز تلخي , رگ جان مي گسلد

ما ز اقليمي پاك ,  كه بهشتش نامند

به چنين رهگذري آمده ايم

گذري دنيا نام    كه ز نامش پيداست    مايه سختيهاست

ما ز اقليم ازل    ناشناسانه بدين دير خراب آمده ايم

چو يكي تشنه به ديدار سراب آمده ايم

ما در آن روز نخست    تك و تنها بوديم

خبري از زن و معشوقه و فرزند نبود

سخني از پدر و مادر دلبند نبود

يك زمان دانستيم پدر و مادر فرزندي هست خواهر و همسر دلبندي هست

زندگي دفتري از خاطره هاست !

خاطراتي كه ز تلخي      رگ جان مي گسلد

روزي از راه رسيد :    كه پدر لحظه بدرودش بود

ناله در سينه تنگ     اشك در چشم غم آلودش بود

جز غم و رنج توانكاه نداشت    سينه اش سنگين بود    قوت آه نداشت

با نگاهي مي گفت:پس از آن خستگي و پيري و بيماريها

دفتر عمر پدر را بستند    اي پسر جان بدرود

لحظه اي رفت و از آن خسته نگاه اثري هيچ نبود

پدرم چشم غم آلوده حيرانش را و بست و ديگر نگشود

روزي از راه رسيد    كه چونان روز مباد

روز ويرانگر سخت    روز طوفاني تلخ

كه به درياي وجودم همه طوفان انگيخت

زورق كوچك بشكسته ما   در دل موج خروشنده دريا افتاد

كاخ اميد فرو ريخت مرا مادر از پا افتاد

در نگاهش خواندم :    مادر خسته تن و خسته دلم    ز من آهنگ جدايي دارد

حالت غم زده اش چشم ماتم زده اش با من گفت:

كه از اين بند گران عزم رهايي دارد

مادرم آنكه چو خورشيد به ما گرمي داد

پيش چشمم افسرد     باغ سرسبز اميدم پژمرد

اشك نه هستي من گشت در جانم و از ديده به رخساره دويد

مادرم رفت و به تاريكي شبها گفتم:    آفتابم ز لب بام پريد

لحظه اي مي آيد لحظه اي صبر شكن

كه يتيمي سر راهي گريد    پدري نيست كه گردي ز رخش برگيرد

مادري نيست كه درمانده يتيم      جاي در دامن مادر گيرد.

بارها ديده ام و مي بينم   اشك آلوده   با نگاهي پر درد    وز تهي دستي خويش

بهر تنها فرزند سالها حسرت و ناكامي اندوخته است

پشت سر مي بيند دشت تا دشت

غم و غربت و سرگرداني

پيش رو مي نگرد كوه تا كوه

پريشاني و بي ساماني

من به جز سكه اشك      چه توانم كه به پايش ريزم ؟

نه مرا دستي هست    كه غمي از دل او بردارم

نه دلي سخت كزو بگريزم.

ما همه همسفريم    كاروان مي رودو  مي رود آهسته به راه

مقصدش سوي خداست    ما همه از سوي خدا آمده ايم

باز هم رهسپر كوي خداييم همه!

ما همه همسفريم ليك در راه سفر غم و شادي به همراهست

ساعتي در دل اين وادي پير مي رسد

همسفري شاد به ماتمكده اي

يك نفر در شب كام    يك نفر در دل خاك

يك نفر همدم خوشبختي هاست

يك نفر همسفر سختي هاست

چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد !

وز سر تخت مراد    پاي بر تخته تابوت گذاريم همه!

پدر خسته به راه     مادر بخت سياه

سوگواران    پسر و دختر تنها مانده

عاشقاني    كه ز هم دور شدند

وز گريه   همه چشم ها دگر كور شدند

دختراني كه چو گل پژمردند!

كودكاني كه به غربت زدگي خفته در گور شدند!!

همگي همسفريم

تا ببينيم كجا باز كجا؟

چشممان بار دگر سوي هم باز شود؟

در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه!

زندگي با همه معني خويش از نو آغاز شود

زندگي دفتري از خاطره هاست !

خاطراتي شيرين !

خاطراتي مغشوش!

خاطراتي كه ز تلخي رگ    جان مي گسلد



آب زنيد راه را هين كه نگار مي‌رسد...

۶۷ بازديد ۰ نظر
آب زنيد راه را هين كه نگار مي‌رسد

مژده دهيد باغ را بوي بهار مي‌رسد

راه دهيد يار را آن مه ده چهار را

كز رخ نوربخش او نور نثار مي‌رسد

چاك شدست آسمان غلغله ايست در جهان

عنبر و مشك مي‌دمد سنجق يار مي‌رسد

رونق باغ مي‌رسد چشم و چراغ مي‌رسد

غم به كناره مي‌رود مه به كنار مي‌رسد

تير روانه مي‌رود سوي نشانه مي‌رود

ما چه نشسته‌ايم پس شه ز شكار مي‌رسد

باغ سلام مي‌كند سرو قيام مي‌كند

سبزه پياده مي‌رود غنچه سوار مي‌رسد

خلوتيان آسمان تا چه شراب مي‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار مي‌رسد

چون برسي به كوي ما خامشي است خوي ما

زان كه ز گفت و گوي ما گرد و غبار مي‌رسد

مولانا


گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند...

۶۱ بازديد ۰ نظر
گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند

وين عالم بي‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دريا شود دريا ز هيبت لا شود

آدم نماند و آدمي گر خويش با آدم زند

دودي برآيد از فلك ني خلق ماند ني ملك

زان دود ناگه آتشي بر گنبد اعظم زند

بشكافد آن دم آسمان ني كون ماند ني مكان

شوري درافتد در جهان، وين سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

گه موج درياي عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشيد افتد در كمي از نور جان آدمي

كم پرس از نامحرمان آن جا كه محرم كم زند

مريخ بگذارد نري دفتر بسوزد مشتري

مه را نماند، مِهتري، شادّيِ او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل

زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

ني قوس ماند ني قزح ني باده ماند ني قدح

ني عيش ماند ني فرح ني زخم بر مرهم زند

ني آب نقاشي كند ني باد فراشي كند

ني باغ خوش باشي كند ني ابر نيسان نم زند

ني درد ماند ني دوا ني خصم ماند ني گوا

ني ناي ماند ني نوا ني چنگ زير و بم زند

اسباب در باقي شود ساقي به خود ساقي شود

جان ربي الاعلي گود دل ربي الاعلم زند

برجه كه نقاش ازل بار دوم شد در عمل

تا نقش‌هاي بي‌بدل بر كسوه معلم زند

حق آتشي افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشيد حق دل شرق او شرقي كه هر دم برق او

بر پوره ادهم جهد بر عيسي مريم زند
..............................................
مولوي


شعري زيبا

۶۹ بازديد ۰ نظر

هيچكس ويـــرانيم را حس نكرد

وســـعت تنـــهاييم را حس نكرد

در ميان خنـــده هاي تلــــخ من

گــــريه پنهانيم را حــــــس نكرد

در هجوم لحظه هاي بي كسي

درد بيكس مانـدنم را حـس نكرد

آنــكه با آغاز مـــن ماُنــــوس بود

لحظه پايانيــــم را حـــــس نكرد

من پذيرفتم شكست خويش را

پند ها ي عقل دور انـــــديش را

آرزو دارم بفــــهـــمــــــي درد را


تلـــخي برخورد هاي ســــرد را...