باور نمى كنم كه در آن باغ پر بهار
چيزى به غير زاغ و به جز برگ زرد نيست
باور نمى كنم كه در آن دشت مردخيز،
از بهر يك نبرد دليرانه مرد نيست!
باور نمى كنم همه مستانه خفته اند
در راه چاره هيچكس رهنورد نيست
(ژاله اصفهاني)
باور نمى كنم كه در آن باغ پر بهار
چيزى به غير زاغ و به جز برگ زرد نيست
باور نمى كنم كه در آن دشت مردخيز،
از بهر يك نبرد دليرانه مرد نيست!
باور نمى كنم همه مستانه خفته اند
در راه چاره هيچكس رهنورد نيست
(ژاله اصفهاني)
سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
منشين در پس اين بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مكن اي خسته درين بغض درنگ
دل ديوانه تنها دل
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يكي است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يكي است
ديدي آن را كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش سرشارترين
آنكه مي گفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دل آزارترين شد چه دل آزارترين
نه همين سردي و بيگانگي از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مكن
آتشي را كه در آن زيسته اي سرد مكن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است كه همواره شود از خون رنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
فريدون مشيري
اي صبا آنچه شنيدي ز لب يار بگو
عاشقان محرم يارند ز اغيار بگو
هم تو داري خبر از زلف گره در گرهش
پيش ما قصه ي دلهاي گرفتار بگو
شرح غارتگري زلف دلاويز بكن
وصف خون ريزي آن نرگس عيار بگو
گوش را چونكه ز پيغام نصيبي دادي
كي بود چشم مرا وعده ي ديدار؟ بگو
چون حكايت كني از دوست، من از غايت شوق
با تو صد بار بگويم كه دگر بار بگو
تا دگر سرو ننازد به خراميدن خويش
سخني با وي از آن قامت و رفتار بگو
اي صبا بنده نوازي كن و احوال "همام"
وقت فرصت به در بندگي يار بگو
همام تبريزي
بي تو دنيا بر سرم آوار شد
بين ما هر پنجره ديوار شد
آنكه اول نوش دارو مي نمود
بر لب ما زهر نيش مار شد
درد ما در بودن ما ريشه داشت
رفتن و مردن علاج كار شد
عيب از ما بود از ياران نبود
تا كه ياري يار شد بيزار شد
عاقبت با حيله سوداگران
عشق هم كالاي هر بازار شد
آب يكجا مانده ام دريا كجاست؟
مُردم از بس زندگي تكرار شد
شنيدستم غمم را مي خوري اين هم غم ديگر
دلت بر ماتمم مي سوزد اينهم ماتم ديگر
به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم ديگر
چه سازم تا بدست آرم جز اين دل محرم ديگر
مرا گفتي دم آخر ببيني دير شد بازآ
كه ترسم حسرت اين دم برم بر عالم ديگر
ز بي رحمي نمايد تير خود را هم دريغ از دل
كه داند زخم او را نيست جز اين مرهم ديگر
جهاني را پريشان كرد از آشفتن يك مو
معاذاله اگر بگشايد از گيسو خم ديگر
بجان دوست غير از درد دوري از ديار خود
در اين دنيا ندارد جان «لاهوتي» غم ديگر
ابوالقاسم لاهوتي
بعد از آن ديوانگيها اي دريغ
باورم نايد كه عاقل گشته ام
گوئيا او مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر
به چشمت چيستم؟
ليك در آيينه مي بينم كه
واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم
همچو آن رقاصه ي هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش
ره نمي جويم به سوي شهر روز
بيگمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي آن را ز بيم
در دل مردابها بنهفته ام
مي روم... اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا...؟ منزل كجا...؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
او چو در من مرد
ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بيتاب مرا در بر گرفت
آه... آري... اين منم.... اما چه سود
او كه در من بود
ديگر
نيست نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
او كه در من بود
آخر كيست؟ كيست؟
فروغ فرخزاد
گر تواني اي صبا بگذر شبي در كوي او
ور دلت خواهد ببر از ما پيامي سوي او
اين دل گمگشته ي من باز جو از زلف او
ور نيابي رو بيفشان دامن گيسوي او
گر دلم را بيني آنجا گو حرامت باد وصل
من چنين محروم و تو پيوسته همزانوي او
نرم نرم آن برقع رنگين برانداز از رخش
ور گمان بد نداري بوسه زن بر روي او
ني خطا گفتم من اين طاقت ندارم زينهار
گر رسول خاص مائي نيز منگر سوي او
شرف اصفهاني
به من گفتي خداحافظ و بر قنديل مژگانت بلور اشك جاري بود ...
چرا با من خداحافظ ؟
تو كه گلبوته هاي شعر شادم را زباران نگاهت بارور كردي...
تو كه افسانه ي با دوست بودن را برايم از كتاب زندگي خواندي!
چرا با من خداحافظ؟
مرو اي بودنت شور جوانيها ...
مرو اي بهترين حرفت كلام آشنايي ها ...
اگر رفتي دگر تا عمر دارم داغدار رفتنت هستم !
اگر رفتي شب خود را ز اشك غم شراره بار خواهم كرد
اگر رفتي درون پيله ي تنهايي اندوه مي مانم
براي طفل غمگين دلم لالايي دلگير مي خوانم....
حيرت زده ام،تشنه ي يك جرعه جوابم
اي مردم دريا، برسانيد به آبم
آيا پس از اين دشت، رهي هست؟ دهي هست؟
يا اينكه به بيراهه دويده ست شتابم
من كوزه به دوش آمده ام چشمه به چشمه
شايد كه تو را- اي عطش گنگ- بيابم
آهي و نگاهي و...- دريغا كه خطا بود
يك عمر كه با آينه ها بود خطابم
هر صبح حريصانه من و حسرت خفتن
هر شب من و اندوه كه حيف است بخوابم
چون صاعقه هر بار كه عشق آمد و گل كرد
يك شعله نوشتند ملايك به حسابم
مي نوشم از اين تلخ، اگر آتش، اگر آب
حيرت زده ام، تشنه ي يك جرعه جوابم
سر بسوئي مي كشد ما را در اين ره پا بسوئي
عقل آخرين بسوئي عشق بي پروا بسوئي
موج سرگردانم و بازيچه ي طوفان هستي
هر دمم ساحل بسوئي مي كشد دريا بسوئي
واي از اين آوارگيها واي از اين بيچارگيها
تا به كي آخر گذشتن او بسوئي ما بسوئي؟
هر يكم خواند به بزم خويشتن زين همنشينان
گريه ي مستان بسوئي خنده ي مينا بسوئي
در تماشاگاه هستي كاش يارب كور گردد
ديده گر پنهان بسوئي بيند و پيدا بسوئي
جمع مشتاقان گريزي از پريشاني ندارد
عاقبت مجنون بسوئي مي رود ليلا بسوئي